روایتی مستمر از جهانی مستمر
محمد حسن مرتجا
دربحبوحهی دههی۶۰ که بحث مدرنیسم در ادبیات داغ بود. فقط چند نشریه مستقل وجود داشتند که شعراین دهه را تحت پوشش قرار میدادند. دو نفر از شاعران برآمده از دهههای پیش شاعران نسل
جدید و نواندیش را همراهی می کردند و از آخرین نظریههای زبانی و فلسفی ( به معنای نیچهایش) وهمچنین تفکر ادبی سخن میراندند و یا در نوشتههایشان لحاظ میکردند. و سخت به این مسئله توجه داشتند که دههی ۶۰ زمانی برای رسیدن به این موضوع است «که عصر روایتهای کلان و زبانهای هیجانی و در سطح مانده به سر رسیده است. و شعر عصبی و فریادگونه دیگر نمیتواند جایگاه مناسبی داشته باشد. این حرکت را براهنی در کلاسهای خود دنبال میکرد ؛ به گونهای که بعدا در دههی۷۰نتایج خاص خود را ارایه داد . از طرفی دیگر باباچاهی در آدینه سعی میکرد با پشتوانهی غنی جوانان شعری غیر متعارف و غیر اشباح شده را معرفی کند.
در دنیای سخن گرچه ناقص ،از طرف شاعر متوسطی مثل فرامرز سلیمانی ضرورت موج دیگری بنام موج سوم مطرح شد. ولی چون کار این شاعر و منتقد از توانی درخور برخوردار نبود؛ به نتایج در خور نرسید با این همه رویکرد کلی شاعران در دههی۶۰بعد از مدتی سکوت و واکاوی رسیدن به شعری کوتاه و دوری جستن از هر گونه اطناب و درازگویی بود . انگار زمانی باید میگذشت تا شعری که هنوز تکلیف خود را با درون و برون خود معلوم نکرده؛ به ویژگیها و مولفههای خاص خود برسد. به طوری که چند سال بعد راه برای شعری گشوده شد. که به زبان و کلمه به عنوان هستهی اصلی توجه ویژه داشت. و جالب اینکه همهی این تحولات صدادار و ترکیبی در مفاهمه و دیالوگی درونگرا با جهان پیرامون و معنای نوی آرمانگرایی باعث حرکت مهمی شدند. واژههای جدید و تازه جان گرفتند و از دهان ادبیات به دهان جهان پیرامون ریختند.این دیالوگورزی و ارتباط به نوعی نشان میدهد که هرچه از دههی ۶۰ جلوتر میرویم جهان پیرامون ضعفهای فاحش و جاهای خالیِ خود را حتی در ظاهر هم که شده از کارکردهای ادبی میگیرد. واژههایی مثل چندصدایی، دوری جستن از اقتدار زبانی، جزیینگری ، شکستن کلان روایتها و … اینها همه از دل این نوع تماس و نگاه بیرون آمدند.
فرهنگی اینگونه به درجات گوناگون در گروههای اجتماعی نشو و نما میکند. و فاصلهی حضورها را با هستهی فرهنگی تنظیم میکند . و شاید با توجه به همین موضوع است که در مقطعی رمان بیشتر از شعر جوابگو میشود. چرا که شعر هنوز نتوانسته بود بخش هیجانی و ایدهآلیستی خود را پس بزند. اما در عوض رمان با بسط دادن و در زبان رفتن به عنوان جامعهای مملو از صداهای متفاوت و برگذشته از تجربههای گوناگون این بختیاری را بیشتر داشت که پخشکنندهی این فرهنگ باشد . فرهنگی که در عین بومیبودن سیر جهانیشدن را داشت. شعر بعد از مدتها سکوت در دهه ی۶۰اول با ر بطور جدی و حرفهای از طرف نشریه آدینه فرصتی دوباره یافت که با نقد و واکاوی خود در آینهی حضورش نگاههای میخ شده و سنگ شده را بکند و به افقهای دیگر بیاندیشد. این کار را علی باباچاهی در آدینه با همه پذیرشها و اعتراضها با پشتکار انجام میداد. بسیاری از شاعران جوان در آن سالها اولین کارهای خود را در آدینه که وجهه خوبی داشت چاپ کردند و چه شوقی! چه شوق زیبایی داشت . با عشق خیره بر پیشخوان دکهها میشدیم. که از تکرار شباهت مطبوعهها! و از خوابآلودگی و خمودگی شباهت بیرون بیاییم. و آدینه را با آن طرح جلدهای زیبا و مدرن ببینیم و بخریم. این شوق همهی جوانان شاعری بود که کارشان در آدینه به چاپ میرسید. از این نامها تعدادی، امروز از چهرههای مهم شعر هستند. و شعرشان مختصات و مشخصات خود خاص را دارد. به هر حال شعر در دههی ۶۰خود را با شاخصههای جدید روبرو کرد.آنگاه پویا و آماده، اشارتگر دهههای بعد شد. روی آوری به ایجاز، جزیینگری، تصویرگرایی غیر مالوف و درون زبانی، امکان استفاده از امکانات گفتار (عامیانه) و ترکیب وزنها(رویکرد به موسیقیهای غیر اشباح شده) آشنا زدایی ، دریافت صدای درونی شعر و شاعر ، چند صدایی، چند شاعری، استفاده از جلوههای متون کهن ایرانی در کنار متون غربی و زیر سوال بردن قدرت فاخرانگی و اقتدارگرایی زبان، استفاده از جلوههای سمعی و بصری و…
در دههی۷۰ شاعرانی که زمینهی آغازین کار خود را در دههی۶۰ پشت سر گذاشته بودند. به تدریج به چاپ مجموعههای خود دست زدند. و در پی تثبیتِ ساز و کارهای شعر خود برآمدند. به عبارتی آغاز دههی۷۰سرندی از شاعران ضعیف و متوسط و قوی و پیشنهاد دهنده بود؛درست مانند دههی ۴۰ و۵۰ بسیاری از شاعرانی که ضعیف ، متوسط و مقلد بودند در حد خود نگهداشت. وبه آنها اجازه نداد تا پا به دههی۷۰ بگذارند.چه آنکه در اواخر دههی شصت هر مطبوعهی فرهنگی را رسم براین شده بود که به منظور مطلب پر کنی شعر صدها هزار نفر از جوانان ایرانی بصورت دیمی چاپ کند. مسلما هدف از این حرفها به نوعی تضعیف کردن جریان شعری جدید بود. و اینکه گفته شود شعر به پایان رسیده است . البته این نظر از جهتی درست بود. فیالمثل از صد نفر که به کار شعر میپرداختند، نود نفرشان دچار توهم شاعری بودند و به تکرار ذهنیت خود از دیگر شاعران و نوشتن سطوری به صورت عمودی یا افقی میپرداختند . و تنها عده ای اندک میدانستند کار شعر، کاری بسیار مشکل و عمرسوز است. و باید برای آن برنامه داشت. و اگر تفننی باشد مخاطبین جدی و منتقدین آن را میشناسند. و در عوض شاعرانی که با مطالعه و ضرورتهای خاص و درک ادبیات کهن و جدید جهان ، با شعرشان نشان میدادند که دارای پشتوانه هستند.خوشبختانه از نیمهی دوم دههی ۷۰ بسیاری که طلب شعر ودر جان و وجودشان حضوری کاری نداشت، دنبال کار خود رفتند. و به تفنن گه گاهی و توهم خود مشغول شدند. در ضمن اقبال به شعر هم از طرف جوانان نسبت به دههی ۶۰و۷۰ در دههی ۸۰ کاسته شد. علت آن هم مشخص بود آنها حوصله و توان این کار را حتی بصورت تفننی هم نداشتند .جوانهایی که در عصر سرمایه بیشتر به خود و اسباب و وسایلی که دنیای مدرن بدون درک آفاق و زمینههای اقلیمی برایشان سوغات آورده بود سرگرم شدند. و نظرات ادبی و فلسفی برایشان معنایی نداشت . کار ، شغل ، ازدواج و نیاز، از آنها انسانهایی چند پاره و چند شقهای ساخته که سر و ته کردن معجون تلخ و شیرین، همه ی هنرشان بود. البته این مسئله به نوعی باعث شد که جوانانی که به کار شعر و ادبیات در دههی ۸۰ میپردازند بدون مزاحم و ترافیک کار خود را بکنند. وحضور خود را برای دهههای بعد شفافتر کنند. کسانی که واقعاً مبتلای دنیای ادبیاتاند . همانطور که نسلهای قبلی بودند.
دههی ۷۰ همانند دهه ی ۴۰ از نظر آفرینشگری و توجه به فضا و زمان و مکان تازه در حیطهی ادبیات ،دورهی درخشانی بود و قیاس عمودی و افقی آن نتایج پرباری را در برخواهد داشت.
عصرما عصر پرداختن به مولفههای جدید و طرح پرسشهای اساسی فلسفی در خلا آرمانهای تجربه شده است؛ عصر زبانورزی و طرح قرائتهای مختلف از آن . و در نتیجه گذشتن از وجه وسیله بودن زبان .به این معنا که شاعران و نویسندگان به علت زیست و تجربه ی جاندارِ مفاهیم و تداخل آنها وقتی کاری از فوکو،دریدا، بارت میخوانند آرا این متفکران برای آنها فقط جنبه ی جمع آوری و ترجمه سکوت را دارد. انگار و بهواقع این همه را میدانستهاند و نمیدانستهاند. فیالمثل یک شاعر و نویسنده خلاق وقتی ( این یک چپق نیست) فوکو را میخواند. این حس و حرکت را در خود میبیند که اگر فوکو یک شاعر به مفهوم امروز بود. آیا دست به این همه اطناب و دراز گویی برای نشان دادن تاریکیها و روشناییهای تخیل میزد؟ ویا اینکه بالاخره این همه را پشت سر می گذاشت و پشت سر دانایی و هوشمندی شاعر میایستاد؛ که بهترین دست آوردش تعریف تفکر ادبی و متن است. کاری که ذهن خلاق شاعر ایرانی اگر در روزمرگیها و درگیریها گیر نکند به بهترین وجه انجام میدهد.دستآوردهایی از این گونه زیاد بودند. بدین جهت اگر دههی چهل را تثبیت مدرنیته در ادبیات ببینیم. دهه ۷۰ را بینشی برای نقد مدرنیسم و آمادهشدن برای نقد و واکاوی آن و رسیدن به ساحت پست مدرن میبینیم. به خصوص که مولفههای پست مدرن در شعر ما جای خود را باز میکند روایتهای سیال و مثله مثله و پوشش دادن سه ضلع ساختار یک شعر اعم از نحو و موسیقی و محتوا ( از درونهی زبان ) و تکیه به عناصر فربه و سیال ادبیات سنتی و از همه مهمتر رسیدن به شعر معاصر و ابعاد آن که ما را به عدم قطعیت میرساند. شاخصهای که بیشتر از هر چیز زیست روشنفکر ایرانی را با توجه به سیر و نزولهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی در برمیگیرد. تا اگر بنابه ضربالمثل قدیمی شفا نمیدهد کور هم نکند.به نظرم رسیدن به این عدم قطعیت و در نهایت جاری و ساری شدن آن در مفاهیم و معیارهای تمامی جامعه طلیعهی عصر دیگری را میدهد که روشنگری در بطن زبان و بازتاب آن مشخص است.
با مقدمهای که آوردم. میخواهم بازخوانی و واکاوی خود را از شعر ( از نیما تا مقطع ۵۷) بصورت یک کار مشترک ارایه بدهم. کاری از بعضی شاعران آن سالها از نیما تا بعد که بصورت یک سمفونی- و یک شعر مشترک در نظر من کم کم شروع شد و شکل گرفت. و برخلاف شعر این دو دهه- مختصات خاص و یا ناگزیر خود را دارد. در این شعر بلند و مشترک که از نیما شروع میشود. شاعران بعد از نیما میآیند و روایت شعر را ادامه میدهند. به گونهای که خطی ممتد روایت را به پیش میبرد البته این کار را میخواهم در حد یک کتاب مجزا انجام دهم. که قسمتی هم انجام شده تا علاقمندان شعر در یک کتاب با شاعران مختلف به شکل دیگر آشنا بشوند . و یا به عبارتی شعر آنها را در یک روند دیگر باز بخوانند. منفعت این کار از یک جهت این است . که از تکرار این همه وتذکره و برگزیده که فقط جنبهی کتابسازی دارند،رها شوند. چون این دوره دورهی بسیار مهمی در شعر ماست که باید از منظری جدید و متفاوت به آن نگریست . دورهای که تفکرات گوناگون در طلب انسان ایرانی برای دگرگونی و دیگرشدن برگرد جامعه میگردند. با این وصف شعر این دوران روایتی مستمر از جهانی مستمر است. و این را در شعر یا منظومهای که قسمتی از آن را میآورم میبینیم. اشتراکات حسی بیانی و در کل ساختاری باعث بوجود آمدن یک کمپوزیسیون میشود که خوانش آن لذت خاص خود را دارد- و از طرف دیگر نشان دهندهی این موضوع است که شعر آن دوره علاوه بر مشخصاتی که گفتیم کلینگراست؛ ولی عصرما جزیی نگری را به عنوان یکی از شاخصههای جدید شعری ،به دههی ۷۰ و ۸۰ نشان میدهد . چه من همین کار را در مورد این دو دهه انجام دادهام و به آن اشتراک و منظومهای که در دهههای پیش وجود داشته نرسیدم. در کل تدوین و بازخوانی خود را که شعری است مشترک و البته با لذت خاص خوانش فعلاً قسمتی را میآورم. در ادامه این نوشته به دهه ۷۰ و ۸۰ از این منظر مینگرم. تا به این مهم برسم که شعر این مقطع پیش روی از مدرنیسم به سوی پسامدرن است. چه دیگر بیانی مثله مثله از جهانی مثله مثله وجود ندارد. اگر هست بیانی مستمر از جهانی مثله مثله است. اما در شعر بعد از نیما انگار بخاری که از شعر و کلمه برمیخیزد رو به یک افق پیش می رود. نیما با مختصات خود شعر خود را میخواند و در ادامه شاملو با زبانی که وسیلهایست برای بیان مسایل اجتماعی وسیاسی منظومه را ادامه میدهد و بعد اخوان با آن قدرت روایتی و زبان محکم خراسانی ( که نسل امروز باید برای شناخت ویژه آن وقت بگذراند وقتش رسیده است!) تریبون را به دست میگرد و بعد فروغ با شعر حسی و غنایی خود این روایت مستمر از جهان مستمررا ادامه میدهد. و بعد آتشی و احمدی و رویایی و … میبینید! با همهی پراکندگیهای سبکی و صداهای درونی خاص این خوانش یا بازخوانی و تولید و گفتگوی متنها همه از یک سوبه سوی یک سوسو حرکت میکنند اما اگر در شعر امروز این اتفاق بیفتد به شکل پاره پاره است. و از درونهی زبان متنها همدیگر را میخوانند. ولی در اینجا انگار به شکل صوری اتفاق میافتد و ارجاعات متنی به بیرون از زبان اشاره دارد. بگذریم که این میان شعر نیما یا رویایی در آن مقطع زبانیتر از شاملویا آتشی است. این مهم را به این منظور میگویم که میخواهم نتیجهای را بگیرم.( بدون قیاس که این بهتر است یا آن) هر شعری حاصل زمانهی خود است. وشعر این دو دهه هم در شاعران صدای درونی خود را دارد. فعلاً تمام کنم و برویم سر قسمتی از شعر مشترک و برداشتهایی که شما خواننده عزیز از آن دارید.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادیای رفیقان با من»
گل کرده پوزخندشان اما
بر من
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون…
…
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش درجانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهای به تشنگی خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیشان بود
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاوردند
…
چه روزگار تلخ سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گمشدهی عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی که یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
مسیحای جوانمرد من!
ای ترسای پیرپیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سردست
آی… دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای
…
شب چشم
مویت کلاف دود
دامن سپید
سخی تن
آنک منم فرزند قرنهای پیاپی
و قارههای گمشده در اعصار
از یاد برده موطن خود را
وز ذهن خود زدوده قرن آهن وخون را
بنگر چگونه دست تکان میدهم
گویی مرا برای وداع آفریدهاند
و با عصا
آرام در گاهواره غنودهاند
هان کاتبان ثباتها
من را برای نسلهای پیاپی صادر کنید
اینک منم شناسنامه تاریخ…
شمشیر مرده است
خالی شده است سنگر زینهای آهنین
هرمرد کاو فشاند دست مرا، ز مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی:
خوش باش با قصیلتر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شیهه بکش میچ ز تشویش
…
عروسکها را در شب تاراج کردهاند
در شهر چهرهای نیست
در شهر، دکانها باز
باز و خالی و تاریکست
سوداگران سودایی
از باده از باران ( و از بیکاران) شکوه میکنند
سوداگران سودایی میگویند
چه بارانی پیمانند!
میدانید؟ باران سختی آمد
…
در کافه ما بیاد کسی باده میزنیم
دنگ!
دنگ!
نوش
نوش
نوش
در نیمههای شب
بر کاغذ بلند خیابان
یک جمله نقش بست
تیر بلند برق که بیدار مانده بود
با واژهی پلید طناب ربط
مفهوم جمله را
با روزهای خالی پیوند میزند
…
در آسمان خسته… درختان خستهتر
خاموش مانده جلوهی تاریک خویش را اندیشه میکند
شاید نسیم نوری!
شاید!
- ای اشتیاق گفتن!
با این زمین گیج پیامی نمیرود
اینجا دهان کیست که میسوزد از کلام؟
…
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دلم چیزی هست، مثل یک ؟ بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد
بدوم تا بن دشت… بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند
…
مردن امر سادهای است
و از زندگی کردن بسیار آسانتر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
درمقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ نیست
مردن امر سادهای است
و درمقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل میکنیم و دیگر هرگز باز نمیگردیم
…
در میدانی نشستم که توقع رهگذر داشت
درمیدان مردان بیهراس فریاد میزدند
شناسنامهها بذرهای درستکاری بودند
بیپروا شناسنامه را ستودم
که ابتدایش انتهایش بود
زندگی بجز نام من، نام خانوادگی
و روز تولدم نبود
و یک زن و یک مرد که با طعم تلخ یک قانون پیوند پذیرفتند
…
تصویرها در آینهها نعره میکشند
ما را ز چار چوب خویشتن آزاد بودهایم
دیوارهای کور کهن ناله میکنند
ما را چرا به خاک اسارت نشاندهاید
ما خشتها به خامی خود شاد بودهایم
…
و صلیب دردهایم را به دوش میکشم
برای خاطر این دل که سرخ است
تا خون گذشتهام
سنگ فرش جادهای را
که تو از آن خواهی گذشت بشوید
…
زندگی زوزهی غمگین سگیست
که از شب میگذرد
آمدن… رفتن… آمدن… رفتن
آمدن… رفتن… آمدن… رفتن
آمدن رفتن
ما میرویم و چیزی هست که ما را ادامه میدهد
…
ای دوست
آن دستهای کوچک عاشق را
بر روی پلکها کسی دیگر بگذار
زیرا
اکنون چو تازیانه فرو میایند
و آن مخمس زیبا را
انگشتهای ناب بلندت را
تعویذ بازوان کسی دیگر کن
زیرا…
…
من از تمام زمین جز نگاه خاموشی ندیدهام
که بر کرانهی ویرانیاش
به حسرتی تنها بر عمر خویش مینگرد
و در تموج درد بیاد میآورم…
…
دگر این رود نه آن رود و نه این من آن من
هرچه…
یکهست در این گردش چرخ
خواه از آبی که در آن رود گذشت
تا عذابی که برآن شاعر رفت
شاه شوریده سرایی که از آن قایق خرد
شاد و سرمست در امواج پرید
تا به کف آورد آن ماه بزرگ
آبش اما خوش برد
…
ما بر خرابه گام نهادیم
دنیا برای ما کوچک بود
ما خرقهی ملوث خود را آتش زدیم
تا که خلایق عریانی همیشگی ما را باور کنند
قلبی که سنگ شد
در آبهای نفرت انداختیم
و زندگی (این سکههای روشنی و آب)
به ساحلی غریب سپردیم
…
دیگر نه مایی هست
نه تجمع همهی ضمایر در واژهای
که حضور هیئتی بینام را چهره میبخشد
دیگر هیچ کس نیست- ما همانیم… همان…!
…
من از تطاول پیوستگی برهنه شدم
نگاه تو
به شب دکهی عروسک بود
نگاه تو به زمین بود
زمینی که شاخهی مطرود سالهای مذاب
من از ستوه به دیدار بغض رفتم
و شکوهیی که میآمد ز راههایی حزین
و نفرتی سنگین:
…
ای شب شب عزیز
ما از کبودترین عمق جستجو
تا غرفههای سرد و خموش تو میرویم
و یاد همرهان تهی دست خویش را
در جام گود ماه فریاد میکنیم
تا هفت خواهران سوگوار
با جامههای دریده ز جای برخیزند
و برگرانی زنجیر ما گواه شوند
…
آه یهوه
حوای ابراهیم
دریاب، دریاب
که در مخالفت تنهایی
چه سالیانی مصیبتبار
به نجوای خون خود دل بستم
در سکوت شرقی معبد نشستم
بتها را شکستم
تا از وجاهت سارای خود
بتی بر پای دارم
…
اکنون دیگر کدام حرف و چه کس؟
ببین از این هر چه در دنیا مرا تسلایی بود
و اکنونم هیچ
اکنون هیچ نمانده است
جز غروب و گردش ما دیان در هوای خیس
…
و در سایه دستهای وحدت ما
عشق کودکانهی گلها گم شد
و کسی که زیر آبی چشمهای نیلوفر خوابیده بود
در خواب وحشیانه میخندید
و درختهای تماشاگر
سعادت موهوم خوابوار را باور نداشتند
در این نوشته و شعر مشترکی که تدوین شده شعر شاعران به ترتیب عبارتند از: نیما- شاملو- فروغ- اخوان- نصرت رحمانی- منوچهرآتشی- م آزاد- فرخ نمیمی- رویایی- سپهری- بیژن جلالی- احمدرضا احمدی- نادر نادرپور- اسماعیل شاهرودی- منشیزاده- براهنی- محمد مختاری- منصور اوجی- علی باباچاهی- حسن کرمی- طاهره صفارزاده- عبدالله کوثری- ابراهیم منصفی- جواد مجایی- مهوش مساعد
تمامی شعر این شاعران از کتابهای آنها یا گزینههای شعر معاصر انتخاب شد.