باید از این بیایان به بیابان شد وقتی که دستهای من برای دستهای من وحشت زاست
اندام هوشیاران جهان به شباهت خود، منت میگذارد
و تصویر بزرگتر درختان، شاهد بازیگوشی پرپرشدهای است که تنها
با مهاجرت از این بال به آن بال، دریده میشود
اما ناخدایان دنیا از هوش رفتهاند
وقتی که چوب گردو در آب فرو میرود ماهی و آدم را
باید تاریخ نوشتن را از دست من گرفت
وقتی زبانم از میهمانی در قیافهها میگریزد
خوابیدن راه بلعیدن فراموشی است
وقتی که پیشانیام مثل یک بازار ادویه، سخن میگوید
بوی کودکان مرا به خواب میبرد
تا صدای پرندهها، سادهتر از باد بماند در باد
من را باید عوض کنید با سکوت محض عتیقهها
که من دیگر طاقت قرائت نام کتابها را ندارم که آتشم میزند
از وقتی که راه رفتنم در خودش حرف میزند
من ماهم! ماهی که دیگر از آب رفتن گویش خودش گله ندارد
من را باید کودک کنید تا رازهای بیموقع مادرم باشم
وقت دست زدن به عتیقههایی که در ساقهای پایم پنهان میکرد
من با اشتیاق به آخر میروم با دستهایم که همیشه ترسناک است و طوطی وار
باید به آینه بنگرم و صبح در دهانم مزه مزه شود از میز گرد قهوه خوری که در اتاق تاریک ما
ارادت باطلی است
مشتاق تاولم که از خواب میگریزد
وقتی که نشانیهاست در دهانم
******************
اسب ها در تبریز غرق میشوند
و بیابان در این نامههای بی رقم، میدود در کودکی هر چه مقراض و پشم و قلمدان
راه برای عبور از نامهای مونث گرم است
و باد در صدای شتران محو، میپیچد دوات و ادویه راخشونت ملایمی است که میبارد از این دویدن با سایههای بی بدن در مجاورت کودکیها
که همیشه در نامیدنت خیالی است خنک
شباهت عمیقی است میان دستهای آهو و نامهوقتی میانهات به روییدن اشیاء میگذرد
بهار سراسیمه از عمق فعلهای مکسر گریخته تا کارهای مشابه دویده شوند در فصول یکنواخت نقاشیهای ایرانی
شب یک دغدغه ناتمام بنفش میشود در تنفس با دهان شتران که نواحی گنگ را تا میکند در نفست
شاخههای درختان پیر در عبور از راههای مختصر مرتبا در بهار میرویند با لیقههایی پر از میوه
لغات مدیون دهانند
*********************************
باد از جهت ستارهی نعش می وزد
دستها در دستها نمیماند و زمین تنگ میکند خودش را به روی هرچه صداست
چراغ مغان گلویم را تر میکند
و بهشت در خود میماند با درختانی نونهال
هیچ چیز دیگر نمیخنداندم حتی بهای طولانی تنفس
ماندن در این شورابه ،تنم را تفت میدهد و بهار برای نامیدن ستارهها از ابتدای خودش برمیگردد
طبیعت مرا نپذیرفت
و من با اندام خودم تنها ماندم در کنار انگشتانم که از گیاها بیزارند
گردنبدی ندارم برای انداختن در میانهی میدان اهوکشی تا اهو از فرشتهها بالا برود و درد در من نفس نکشد
برای همیشه با نعشم، ستارگان را میشمرم که خاک پر از افتادن ستارههاست
گیاهان مرا دوست دارند که از رفتارم با تو سخن میگویند
دیوارها مرا به نگاه میشناسند که هر روز مقابلشان در صدای خود غوطه میخورم
من برای دیر رسیدن آفریده نشدم
هیچ چیز برای زیباییاش نمیهراسد
اما من در اقیانوسی که میرفت هیچ بودم و صدایم در گوشم هیچ بود
این کوکب رنگ شب دارد
وقتی همه چیز از برای رگهای بدن من رد میشود
دیگر نام کسی بر زبانم نمیماند
عبور در کلماتی که معنی ندارند؛ عبور در بارانی که خیسی ندارد
امروز تفاوت دارد با روزهایی که از مادرم جدا میافتم
جنگلی از وحشتم
وقتی بوی راه رفتن از راه رفتن میگریزد
طبیعت مرا نپذیرفت
و من با اندام خودم تنها ماندم در کنار انگشتانم که از گیاها بیزارند
برای من یک پیاله آب یک نام بی معناست
من دست در زمین دارم که وحوش را در کلماتم میرمم
توانی نیست جز صبر کردن بر دریاها که نعشها را با ستارهها می آورد
حسن یزدان پناه –اصفهان