برای آیلان و تمام کودکانی که صدای کَریه جنگ
خواب کودکانه شان را آشفت و آنان را با صورت
بر شن های ساحل به خواب ابدی فرو کرد..
وقتی که سروان عدنان الرشیدی فرمانده دسته آتش، فرمان شلیک را صادر کرد. وقتی که استوار دوم خالد حمدون و سرگروهبان یوسف القُسیمی شصتی شلیک را فشار دادند، نمیدانستند که موشک آنها در سقف کدام خانه پائین میآید. نمیدانستند چه کس یا کسانی را زیر خروارها خاک و آجر و آهن دفن میکنند. آنان فقط شصتی را فشار دادند؛ چون این یک دستور بود و باید انجام میشد. اللهاکبر گویان موشک شلیک شد و بعد سروان رفت چایی بخورد و استوار و گروهبان هم رفتند تا ماشین ماز روسیِ کِشنده موشک را آماده کنند برای موشک بعدی. به همین راحتی. آنها نمیدانستند که موشکشان چه ترسی بر دل یک عده که فقط میخواستند زندگی کنند وارد میکند. آژیر را نمیفهمیدند. اما یک چیز را بدون شک نمیدانستند و آن اینکه ما ملت مقاومی هستیم و در برابر همه چیز مقاومت میکنیم. یعنی در مقابل هر چیزی که اتفاق افتاده، یا میافتد، یا خواهد افتاد. اصولاً مقاومت در ذات ماست
چهارساله بودم که جنگ به اوج خودش رسید. پدرم که خانوادهدوست بود و بچه هاش را از همه چیز بیشتر دوست داشت ناگهانی تصمیم گرفت جنگزده بشود. در واقع اینجوری بود که موشک هنوز داشت پرواز میکرد و خودش را میرساند به کرمانشاه که آوار شود روی سرمان، یا خانه آن طرفتری، گیرم دو محله بالاتر یا پائینتر. روی سر کسانی که اصلاً شلیککنندهها را نمیشناختیم و هیچ خصومتی با آنان نداشتیم. توی همان لحظاتی که آنها داشتند چای میخوردند و ما با هراس میرفتیم سمت پناهگاه، پدرم ناگهانی تصمیم گرفت. تصمیم گرفت باروبنه را بر ندارد و همینجوری یکهویی به مادرم بگوید جمع کن برویم مشهد تا آخر جنگ و مادرم بپرسد آخر جنگ یعنی کی؟ و او که نمیدانست جوابش سه سال دیگر است، کمی فکر کرد و چیزی نگفت. زندگیمان هولهولکی جمع شد توی سه تا چمدان که یکیاش سفید بود، یکیاش سیاه و آن دیگری کِرم رنگ. کرکره مغازه پائین کشیده و در خانه و اتاقها قفل شد. زندگیمان رفت توی جعبه اتوبوس تا تهران. در تهران هم رفت توی یک کوپهی قطار. بعد ما و زندگی مان که محقر شده بود توی مشهد پیاده شد. خوب تمام مردم اهل مقاومتکردن نیستند و این را کسانی که جنگزده میشوند به اثبات میرسانند. بعضیها هستند که میخواهند زندگی کنند همین. زندگی توی آرامش
چشمباز کردیم و توی شهری بودیم که بیشتر مردم چشمهاشان کشیده و للهجهشان متفاوت بود. از هر طرف که نگاه میکردی یک گنبد طلایی آن وسط معلوم بود. انگار همه چیز کشیده شده بود طرفش. از هر کوچه و پسکوچهایی میرفتی اگر بنبست نبود حتماً ختم به همان گنبد طلایی میشد. خانهای که پدر از قبل به نایب گفته بود برایمان بگیرد توی خیابان نوغان کوچه چِل خانه قرار داشت. اینجا بود که فهمیدیدم تصمیم پدرم آنقدرها هم ناگهانی نبوده. یک پروسه طولانی بوده که لابد بین سیگارهای نیمهشبش و آژیر قرمزها به سرانجام رسیده بوده و نتیجهاش شده بود ترک مخاصمه یکطرفه با عراق و کوچ کردن از دیار آباواجدادی. آوارهشدن در شهری غریبه که فاصلهاش بیست و چهار ساعت بود تا کرمانشاه. فاصله بیست و چهار ساعتی که سه سال حالا کمتر یا بیشتر طول کشید. حتی وقتی که موشکهای سروان عراقی و دو زیر دستش رسید به پایتخت، پدرم برایآنکه پای بندیش را به ترک مخاصمه نشان بدهد دستمان را گرفت و برد آنطرفتر از مشهد یعنی جایی که خود مشهدیها هم زیاد نرفتهاند. جایی در تربتجام به نام تایباد که خودش یک مرز دیگر بود و یک جنگ دیگر داشت. خوب برای یک پدر ترک مخاصمه کرده که فقط و فقط امنیت خانوادهاش مهم است این یک سختی دیگر بود. وقتی که سروان و دو زیر دستش پایتخت را نکوبیدند ما برگشتیم مشهد
محله نوغان که ظاهرن قبل از مشهد هم بوده یعنی اول این محله بوده بعد مشهد را دورش بنا کردهاند. کوچه چِل خانه که زیر سایه گلدستههای حرم بود. مادرم همیشه دم غروب مرا میزد زیر بغل و میرفت توی صحن یکگوشه دنج پیدا میکرد مینشست روبروی گنبد طلایی و دلتنگی هاش را میشست. سختی هاش را گریه میکرد و زیر لب چیزی میگفت که من نمیفهمیدم
کوچه پتوپهن بود و آن سرش حسینیه عربهای رانده شده عراقی. خانه زهرا خانم وسطهاش قرار داشت. دیوار های کاهگلی و یک در فلزی قرمزرنگ که بعد از باز شدن منتهی میشد به دالانی دراز و تاریک که در انتهاش یک حیاط با کف سنگی و یک حوض سنگی قرار داشت. اتاق های ما آن دست طبقه بالا بود. دو تا اتاق تودرتو که زندگیمان از چمدانها آنجا بیرونآمده و پهن شده بود
جنگزدگی مفهوم غریبی است حتی برای یک بچه که نه میداند جنگ چیست، نه میفهمد غربت یعنی چه؟ آژیر قرمزهای کرمانشاه هنوز تو مخم سوت میزدند. آن صدای دلهرهآور، و پشتبندش شکستن شیشههای خانه و فرار و پناهگاه و از این قسم ترسهای مزخرف. خیلی از پدرها ترک مخاصمه کردند و رفتند و افتادند توی این مفهوم جدید. تهران، شمال، مشهد و هر جایی که دورت میکرد از این هول و وحشت. برای ما مشهد خیابان نوغان کوچه چل خانه شده بود تجسد این مفهوم و بیشتر از همه برای مادرم. چیزی که نمیشود توصیفش کرد و نمیتوان معنیاش را در هیچ لغتنامهای پیدا کرد. فقط باید لمسش کرد. لمسی که هیچگاه از ذهنت پاک نمیشود. مثل آن میماند که سر ظهر با شکمگرسنه بروی خانه همسایه، بی دعوت و سرزده، بکشی بروی سر سفره نهارشان و بنشینی و سرت را بکنی داخل سفره و غذا بخوری. نگاههای سنگینشان را حس کنی. اما آنها نمیدانند که تومجبوری و این جبر است که مفاهیم جدید را میسازد حتی در زندگی یک بچه چهارساله جنگزده که سهم اش از زندگی یک کامیون پلاستیکی قرمز و سفید بود که آن را در زندگی جدیدش نداشت و جاش گذاشته بود پشت سرش. و مادرم که غروب ها را اگر حرم نمیرفت بعد از جاروکردن حیاطی که هیچ درختی نداشت، دور از چشم پدرم با زهرا خانم قلیان میکشید و در تمام مدت به نقطهای دور خیره بود. جایی که هیچگاه نفهمیدم کجاست. این جبر عوضت میکند و زودتر از همه بچه چهارساله را. باعث میشود که بیشتر بفهمی. اما قبل از هر چیز زبان و لهجهات را عوض میکند تا همرنگ شهری بشوی که پناهت داده و بشوی از اهالیاش. چیزهایی ازش به خاطرم مانده هنوز مثلاً پَلخمون یعنی تیرکمان سنگی، یَره یعنی بچه،کوخ میشود کرم یا همچون چیزی
اینقدر گفتم جنگزدگی هر کس نداند فکر میکند رفتهایم داخائو. آنقدر ها هم بد نبود. یعنی وقتی میدیدی خیلی از همشهریهایت یا از شهرهای دیگر و یا حتی از کشورهای دیگر ترک مخاصمه کرده اند و دنبال مکانی امن در همان شهر پناه گرفته اند، دیگر سخت نبود. جایی که بتوانند درش کار وزندگی کنند. همین و نه بیشتر
با این فکر تحمل غربت و آن نگاههای مثل مزاحم آسانتر میشد. مثلاً میرفتی چیزی بخری و از حرفزدنت میفهمیدند بومی نیستی و میپرسیدند جنگزدهای؟ انگار پوکهی جنگ با همان داغی که از تن تفنگ شلیک شده ، بیرون پریده و چسبیده بود به پیشانیات و تو همهجا با خودت حملش میکردی
خانه نایب، دوست پدرم که اهوازی بودند و سابقه دوستیاش با پدرم برمیگشت به سالهایی دور که با او در جنوب رفیق شده بود، یک کوچه آنطرفتر بود. آنها دوسالی زودتر از ما جنگزده شده بودند. پسر و دختری داشت به نامهای سیامک و سهیلا. اسمشان را خوب یادم است. بزرگ بودند. خیلی بزرگتر. مثلاً دبیرستان طور. آنقدر بزرگ بودند که ترانه میگذاشتند و میرقصیدند. از کجا گیر میآوردند توی آن هاگیر و واگیر نمیدانم. تلویزیون همهاش مارش جنگ بود و صدای آژِیر و خبر بمباران و موشک باران. مادرم نگران همه اینها را گوش میداد و همزمان قلیان میکشید. ما که تلویزیون نداشتیم. مادرم از خانه زهرا خانم میدید و منم به بهانهای پیاش روانه بودم. از همه جای تلویزیون جنگ میبارید. از تمام شبکه هاش که فقط دو تا بود خبر جنگ میآمد. خبر شکست و پیروزی و شهادت و اسارت و ویرانی. با پخش تصویر خرابیهای کرمانشاه مادرم دیگر بند خانه نمیشد. مرا میزد زیر بغل و میرفتیم حرم مینشستیم روبروی همان گنبد طلایی که حالا بزرگتر بود و حیاطش پر از کبوترچاهی که دور یک حوض میچرخیدند
توی آن روزهای غربت کار من شده بود سرزده رفتن خانه نایب و نگاهکردن به رقص آن خواهر و برادر و دستزدنهای مادرشان. ترانهای که میگذاشتند نامش Gemme Gemme بود از یک گروهی به نام bad boys blue البته من اینها را آن زمان نفهمیدم. ترانه توی سرم هی چرخ میزد، تا چند سال بعد یعنی دهه هشتاد توانستم پیداش کنم. آن دو با این ترانه می رقصیدند. پاهشان را کج کج روی زمین میگذاشتند، دستهاشان را توی هوا می چرخاندند و باز و بسته میکردند و کمرهاشان را تکان میدادند. موهای وزوزی بلند سهیلا را خوب بخاطر دارم که با ریتم آهنگ عقب جلو میکرد و دوباره و دوباره و دوباره این کار را تکرار میکرد. دستها افشان بود توی هوا و پاها و کمر تکان میخورد. من هم نگاه میکردم و ریتم ترانه توی سرم ضبط میشد. هر وقت که میرفتم آنها داشتند این کار را میکردند پدر و مادرشان خندان برایشان دست میزدند
یکی از همان روزهای دلتنگی و دلشوره، حرم ماندن مادر طولانی شد و رسید به تاریکی. توی صحن آزادی نشسته بودیم. مادر ساکت بود و خیره به گنبد طلایی. عصر خبر آمده بود که کرمانشاه را موشکباران کردهاند. تصاویر شهر آتشگرفته و ستون دود و زنان سربند بسته و مردان فریاد کِش انده و آژیر را که نشان دادند، زهرا خانم کنار حوض داشت توتونها را آب میزد برای قلیان گذاشتن. مادر وقتی شهر را از تلویزیون دید تا دو اتاقی بالا دوید و من را پشت سرش کِشاند. تند خودش را رساند به پدرم که زودتر از کارخانه قند که توش کارگر بود، برگشته بود. تصاویر مثل محلهای بود که خانه ما آنجا بود. این را مادرم به پدر گفت و اصرار کرد بروند زنگ بزنند کرمانشاه. پدرم گفت خیالت تخت. آنجا نیست. مادرم اصرار کرد و پدر گفت باشد خودم میروم زنگ میزنم و این رفتن طولانی شد. آنقدر که مادرم خانه را تاب نیاورد و رفتیم حرم. توی صحن بودیم و مادرم خیره بود به گنبد طلا و من یله کرده به تنهاش داشتم به آب حوض و فواره و به کبوترها که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم. بعد خیره شدم به او. بعد یاد مادر سیامک و سهیلا افتادم که وقت رقصیدن میخندید و برای بچه هاش دست میزد. توی این احوالات بود که ناقاره خانه شروع کرد به زدن. نمیدانم چطور شد که صدای ناقاره خانه در سرم شد ریتم ترانه Gemme Gemme! نمیدانم چطور شد که من بلند شدم و پاهام را کج کج گذاشتم زمین و دستهام را تو آسمان بلند کردم وکمرم را تاب دادم و سعی کردم موی سر نداشتهام را عقب و جلو کنم! نفهمیدم کی اطرافم همهمه شد! دایره زده شد! نمیدانم چرا مادرم نبود! آدمها میخندیدند. صداها فرق میکرد. لهجهها بهم ریخته بود. چشم ها کشیده شده بود. دهانها باز شده بود و خندان بود. نمیدانم چرا مادرم نبود که برایم دست بزند که بخندد. ناقاره خانه ریتمش طور دیگری بود! پاهام کج و راست میشد Gemme Gemme! کسی جماعت را شکافت و دستهای افشانِ توی آسمانم را گرفت و بیرون کشید و زد زیر بغل. انداختم زیر چادر سیاهش و کشید و برد. خوشیهام یکهو خشکید. همه جا پیش چمم سیاه شد. صدای خانم بچهات… از زیر سیاهی چادر به گوشم رسید. توی مخم آژیر زده شد. مادرم بود که داشت میبردم سمت همان مفهوم جنگزدگی با در قرمز. توی برگشت سهیلا را دیدم. نگاهم کرد و خندید و چشمک زد
پایان