پس از انتشار سومین کتاب شعرم (نه چَهچَهی، نه جیکجیکی) و انتخاب آن به عنوان یکی از نامزدهای «جایزه شعر خبرنگاران» تقریبا در اواخر دههی هشتاد، گفتگویی کتبی از جانب «روزنامهی شرق» با من صورت گرفت اما به دلیلی نامعلوم چاپ نشد. یک نسخه از متن گفتگو را که پیشم بود لابهلای سایر نوشتههایم گذاشتم تا شاید وقتی دیگر….. سال ۱۴۰۳ که کتاب «هستمندیهای ایماژیستی» دربارهی کارهای شعریِ من و شامل گزیدهای از شعرهای کتابهایم، به کوشش منتقد ادبی و شاعر معاصر «سعید نصّاریوسفی» منتشر شد، فکر کردم کمکم شاید وقتش باشد! بهخصوص که نه پرسشهای طرحشده، تاریخ مصرف داشته و نه پاسخهایم به آنها تاکنون تغییری کرده است
شعرهای شما به نظرم یک وجه اندیشهمحور دارد (از پیش تعیینشده و فلسفی و هستیشناسانه). این مکانیسم، خودآگاه است یا ناخودآگاه؟
قطعا خودآگاه نیست. به این معنا که از پیش تصمیم نمیگیرم بنشینم و اندیشهای را شعر کنم. اما نوعی نیاز برای پیبردن به چیستی و چگونگی و چراییِ پدیدهها در من است که وادارم میکند پیوسته نگاهم به درون آنها باشد. شاید همین پرسشهای مدام، جستجوهای پیدرپی، شوقِ رسیدن به عمق، عشق به حقیقت و حکمت، و گرایشِ غریزی به فلسفه است که به شکلی ناخودآگاه به شعرهایم نَشت میکند
توی یکی از شعرهایتان (حمّام)، «همیشهی خدا» آوردهاید که خیلی گفتاری است. چقدر اعتقاد دارید این امر میتواند در برقراریِ صمیمیت و ارتباط با خواننده مؤثر باشد؟
استفاده از واژههایی که در گفتگوهای روزانه بهکارمیبریم در شعر، تا اندازهای میتواند آن را صمیمی کند اما این اندازه، خیلی محدود است. برقراریِ ارتباط نزدیک با مخاطب، تنها بر عهدهی کلمات نیست. لحن و نوعِ بیان و بسیاری چیزهای دیگر، بهخصوص آنچه پَساپشتِ همهی اینها قرار دارد و به صمیمیت گوینده مربوط میشود مجموعا در ایجادِ «صمیمیتِ شعری» نقش دارند. در این مورد، شعرها هم مثل آدمها هستند که فقط با بهکارگیریِ کلماتِ خودمانی نمیتوانند اعتماد و ارتباط به وجود آورند
توی بعضی شعرهایتان (پرانتز، هستم و هستی، هستم و هستی اما بی فعل) روی بازیهای فُرمی و زبانی کار شده است مثل تکرار و عینبهعین و غیره؛ که در برخورد اول ممکن است سطحی به نظر بیاید اما بعد میفهمیم که پشت اینها هم معنایی است. این فُرم، چطور به ذهنتان میرسد که از سطحِ بازی به اندیشه برسید؟
شعرهایم هیچوقت با تفکر در ذهنم نطفه نمیبندند و رشد نمیکنند. هر شعر معمولا با یک تصویر، یک واژه و یا یک جمله، جرقّهاش زده میشود و بهتدریج گسترش مییابد. در این گسترش، همهی عناصر آن از جمله زبان و فُرم و معنا، در ترکیب با هم و بدون دخالت من، ساخته میشوند و هستی پیدا میکنند. پس از این رَوَند است که وارد میشوم و آراستن و پیراستنشان را بر عهده میگیرم. اما از آنجایی که به هرحال، همهی این اتفاقها در من میافتد، نمیتواند از جهانبینی و مسئلههایم دور باشد
توی بعضی شعرها ایجاز را رعایت کردهاید، شعرهای سه – چهار سطری یا متوسط. چرا شعر خیلی بلند ندارید؟ آیا شما محدودیت ذهنی دارید و اگر شعر، بلندتر باشد برایتان مشکلتر است؟
تعریف مورد پذیرشم از ایجاز این است: «گنجاندن حداکثر معنا در حداقل حجم». با این تعریف، مثلا یک دوبیتی میتواند موجز نباشد اما یک قصیدهی بلند، امکان موجز بودن دارد. این را باید اضافه کنم که در هر نوعی از سخن و هنر و ادبیات، ایجاز را شرط اول میدانم. در مورد اندازهی ظاهریِ شعر نیز که نسبی است باید بگویم، من اگرچه شعرهای نسبتا بلند هم دارم و در دفترهای پیشینم بیشتر؛ اما به طور کلی برآنم که زمان و مکان زندگی ما یعنی روزگارِ تراکم کار و انفجار اطلاعات و کمبود وقت و همچنین جایی که در هیچ جایش جا نمیافتیم، سرِفرصتبودن و درازگویی را برنمیتابند. خودم شخصا در حال حاضر، یعنی عصر تراژدیِ زندگیهای کنسروی، علاقهی چندانی به خواندن مطالب خیلی بلند و یا نوشتن آنها ندارم
به نظر من، برخلاف بسیاری از شاعران که با شعر برخوردی اتفاقی دارند، شما شاعری هستید که هدفمند و سازمانیافته خودتان را در معرضِ دادههایی قرار دادهاید. به عبارت دیگر، شما را یک آدم چندساحتی میبینم (به لحاظ ارتباط با سینما و موسیقی و نقاشی و…). به نظرتان، برای یک شاعر در قرن ما، چقدر لازم است که در معرضِ دادههای گوناگون باشد؟ و این دادهها باید چه چیزهایی باشد؟ این مدیومها چیست؟
برای یک شاعر، آن هم شاعری که در دورهی ما با این همه انباشتگی و پیچیدگی زندگی میکند (دورهای که در آن، زندگیِ واقعی با تمامیِ گوشهها و اتفاقاتش – به لحاظ کِیفی و کمّی – از هنر و ادبیات پیشی گرفته) حیاتی است که از نظر فکری و فرهنگی و حسّی، تغذیهی اساسی و کافی و صحیحی داشته باشد تا کارش از سطح به حجم برسد و بُعد پیدا کند. منبع این تغذیه، گسترهای است که از رسانههای همگانی آغاز، و به شاخههای گوناگون هنری و ادبی ختم میشود. کتاب و موسیقی و سینما و تئاتر و نقاشی و عکاسی، از جمله مدیومهایی هستند که یک شاعر به هیچ سبب نباید فرصت استفادهی از آنها را از دست بدهد
به نظرم، شما توی زبان و نگاه و در لحظاتی، تحت تأثیر سپهری و فروغ هستید. آیا این را قبول دارید یا نه؟ و اصولا، در شکلی سالم، انتقال طبیعی تجربیات را قبول دارید یا خیر؟ اگر پاسختان مثبت است، به نظر شما، راه طبیعی و سالمِ این انتقال تجربیات فرهنگی چیست؟
فکر میکنم انتقال طبیعی و سالم تجربهها، بیشتر در عرصههای گوناگونِ علوم و فنون و آنچه بر پایهی تعقل است، کاربُرد دارد. در پهنههای احساسی و تخیلی و عاطفی و هرچه بر این محورهاست، تجارب فردی مؤثرتر است. به گمانم، در آفرینشهای هنری و ادبی، استفاده از تجربههای دیگران میبایست صورت سلبی داشته باشد تا راههای رفته را دوباره نپیماییم و گرفتارِ تکرار نشویم. در مورد تأثیرپذیریهای لحظهای از فروغ فرخزاد و سهراب سپهری که به آن اشاره کردهاید، به یاد ندارم در این زمینه چیزی شنیده باشم؛ و خودم هم تا به حال چنین تصوّری نداشتهام! شاید لازم باشد دربارهی ارتباطم با این دو شاعر بزرگ، خیلی کوتاه اشاره کنم که به طور کلی در نگاه به زندگی و نمایاندن آن، با فروغ فرخزاد تفاوتهای اساسی دارم و از سهراب سپهری بسیار دورم
عدد در اشعار شما زیاد است (موتیف). دغدغهی شما نسبت به اعداد چیست و آیا میتواند نشانه و رمزی باشد یا نه؟
تکیهی ناخواسته و غیرارادی من روی اعداد، شاید معلول نگرشم به کل هستی باشد که در مجموع، آن را دارای ساختاری قانونمند با اصولی هندسی و نظمی ریاضی میدانم. نگرشی که هستهی هرج و مرجها و دَرهمشدگیها را در ذات هستی نمیداند و همهی بیحساب و کتابیها را به حساب آنانی میگذارَد که گیتی را تابعی از گرایش و قدرت خود میخواهند؛ جهانیانی که اداره کردنِ جهان را نمیدانند
چهار شعر که در متن گفتگو، به دلایلی مورد اشارهی پُرسشگر قرار گرفتهاند و از آنها نام برده شده است، در زیر آورده میشوند
حمّام
همیشهی خدا
خواب حمّامهای قدیم میبینم
با خزینههایی که در بیداری من نبودهاند
و دستی که یک جام آب گرم
روی سرمای خستگیام میریزد
و همیشهی خدا
خیال میکنم آن دست، مال توست
***
همیشهی خدا در خواب
بخار حمّامهای قدیمی
مثل پیله دور عریانیام میپیچد
و من مثل یک پروانهی نوزاد
از بخار و حمّام و پیله و خواب
میپرم تا تو
که در بیداریام هیچوقت نبودهای
پرانتز
پرانتز باز کن
این جملهی دراز و
پنجرههای بسته
با دود اسفند و کُندر را
***
پرانتز باز کن
من که هیچ
هیچ نخ و سوزن هم
از پسِ این سالها بر پیراهن ما
برنمیآید
***
و نه از پسِ نگرانیِ مردمکهای تو وُ
رفتار مردم و
طبیعتِ اشیاء
آن شاخه از صدای من
که پُر از چلچلههای دلکش و پروین است
***
ببند کتاب را
پرانتز باز کن
هستم و هستی
من
توی باغچهی پابهماهِ اسفند، مُرده
بودم و تو
لابهلای گُلهای پرده، گم
بودی
***
از عاشقانه تا انار
پرواز یا ایستگاهِ دیگری حتّی پنهان؟
هست مثل فصل پنجم سال
که میان برف و بنفشه؟
***
حرفی
بگو که من اینجا مُرده
هستم و تو گم
هستی
هستم و هستی امّا بی فعل
من
توی باغچهی پابهماهِ اسفند، مُرده
و تو
لابهلای گُلهای پرده، گم
***
از عاشقانه تا انار
پرواز یا ایستگاهِ دیگری حتّی پنهان؟
مثل فصل پنجم سال
که میان برف و بنفشه؟
***
!حرفی
که من اینجا مُرده وُ
تو گم