خانه‌ی ادبیات پیشروی ایران

آسیب شناسی نقد ادبی معاصر ایران

رضا عامری

0

 احیا، بازسازی و استمرار ادب و فرهنگ ملی اقتضا می‌کند که ما با زبان معاصر خود، ساخت‌ها و انواع و اشکالی بسازیم که قابلیت ادامه‌ی زندگی معاصر ما را داشته باشد ، و این فرق می‌کند با ترجمه متون  دنیای  متمدن  به زبان فارسی

   کیمیا و خاک – رضا براهنی

چه عواملی باعث شده که ما در مسیر مصرف و نه تولید نظریه‌ی ادبی و انتقادی گام بر‌می‌داریم ؟ آیا روحیه‌ی کلی حاکم بر نگاه انتقادی ما روحیه‌ای متکی به ذات خود است یا نگاهی معطوف به سلطه و دیگری ؟

گفتمان نقد ادبی معاصر ما ، که گستره‌ی تئوریک مدرنی است ، نمی‌تواند بدون ارتباط با مدرنیته اجتماعی ما به عنوان یک کل رقم بخورد . چون نقد  هر چند تخصصی و متمایز باشد ، ناگزیر به‌سان رابطه‌ای اجتماعی در جمله قضایای اجتماعی دیگر تاثیر می‌گذارد .

نقد ادبی فارسی ، با وضعیت آفرینش‌گرانه و ابداعی رمان ، شعر و تئاتر ، تفاوتی ندارد . و چون ما معتقدیم که رمان و شعر و متون صحنه‌ای ایرانی داریم، پس باید بپذیرم ، دارای نقد ادبی ایرانی هم هستیم .

بنابراین با این نگاه باید بپذیریم ، مشکلات نقادی ما را مشکلات فلسفی ما حمل می‌کند ، و بدون توجه به خرد و اندیشه‌ی ایرانی و در غیاب فلسفه و نگاه ایرانی ، نقد ما هم مشکلات خاص خود را خواهد داشت و دارد . به این‌جهت نخست باید بپذیریم که چیزی به نام  نظریه ایرانی  از ملزومات نقادی ایرانی است ، نظریه‌ای که می‌توانیم آن را با توجه به گستره‌ی فرهنگی خاص خود و با آگاهی تاریخی‌ای که امکانات اشتقاق پرسش‌های نظری ما را داشته باشد ، تعریف کنیم ( یعنی پرسش نقد ادبی خود را از وقایع اجتماعی ـ تاریخی خود اخذ کنیم. ) در این چارچوب ، نه واقعیت فرهنگی ما کمافی‌السابق می‌ماند و نه نظریه‌ی غربی به شکل خود ،‌ بلکه هر دو موضوع با همدیگر و با تعامل تغییر می‌کنند ، و برهمدیگر تاثیر می‌گذارند ، تا بتوانند پاسخ جاری اجتماعی مشخص را در محدوده‌ی مکان زمانی مشخص بدهند .

 نقد امروز مفهومی مدرنیته‌ای دارد. در این نقد پیوسته با جهانی تازه روبرو هستیم ، که هر آن نیازمند توضیح خود است و باید مفهوم‌های تازه‌ای برای ساختن اجتماع نو تولید کند . توجه نقد به ذات خود از همین ماهیت پویا اهمیت پیدا می‌کند و باعث می‌شود ، که ذات نقد همان‌قدر اهمیت داشته باشد ، که موضوع آن . نتیجه‌ی این نگاه کثرت بیان انتقادی درباره‌ی خود نقد است. اهمیت این موضوع نه در راستای توجه به روش‌ها و مکتب‌ها و نظریه‌ها ، بلکه از زاویه مساله‌ای ذاتی است ، که باعث تحول نقد به نقدِ نقد و توجه به فلسفه‌ی نقد شده است . و همین مساله شاید باعث شده که ما ضرورت بازنگری به تاریخ نقد ایرانی و دوباره‌خوانی آن را حس کنیم.

این مدرنیته‌ی موجود ما را ناگزیر می‌سازد ، پیوسته از مفهوم‌های انتقادی گذشته فرا‌روی کرده و مفهوم‌های جدید را مورد مداقه قرار دهیم. برای رسیدن به این فعل و رسیدن به تولید انتقادی و نقادی به‌سان یک موسسه و نهاد باید حداقل از زاویه سلبی ، ضایعه‌ها وآسیب‌های آن را بشناسیم .

۱ ـ اساسی‌ترین مشکل ما در این راستا نقل موازی مفاهیم ، نظریه‌های غربی است. نقادی ما، یا داده‌های نقد فارسی نشان می‌دهد، معضل مهم بافت درونی آن، تماثل با فرهنگ غرب و مطابقت تصورات آن بر جامعه‌ی ایرانی است. هنگامی‌که به رویکرد‌های مختلف انتقادی ( در سطح روش،نگاه ومفاهیم ) دقت می‌کنیم، مقابل‌مان چیزی نمی‌بینیم مگر تمثیل وتطابق با فرهنگی دیگر. که حضور و همینه‌ی خود را بر داده‌های فرهنگی و ادبی ما به طور مستقیم حمل می‌کند. که علت را می‌توان به دوچیز وابسته دانست، نخست نگاه ایجابی؛ یعنی پذیرش سلطه‌ی بی‌چون و چرای مرکزیت غربی و چارچوب‌های فرهنگی وایدئولوژیکی آن. و دوم نگاه سلبی؛ که همانا پاسخ سلبی به داده‌های آن مرکزیت است. یعنی امری متعلق به فرهنگ فارسی جدید که ذات خود را رهین روابط مثالی فرهنگ غرب نموده و نتوانسته چارچوب عامی را تبلور دهد که توانایی گفتگوی کنش‌مندی با فرهنگ‌های دیگر داشته باشد. این مقوله‌ای است که باعث شده همواره خود را مندرج در روابطی وفادارانه و امتثالی نسبت به غیر و به دور از واقعیت‌های تاریخی اجتماعی خود بدانیم و به جای آن به سلسله‌ی متصلی از کنش‌های محاکات و تقلید رو‌آور شویم، به جای آن‌که به ساختار مفاهیم و روش‌هایی پایدار با توجه به ابعاد و ویژگی‌های تاریخی خود نگاه داشته باشیم.

شاید ریشه‌ها‌ی این نگاه به تفکر تطبیقی و قیا‌سی گذشته ما باز می‌گردد، تفکری کلی‌نگر که نگاه تحلیلی در آن جای زیادی نداشته است. در حالی‌که ما در جهان امروز ناگزیریم چشم به نوعی تفاوت‌های فرهنگی به جای مطابقت داشته باشیم. البته این تفاوت به معنای قطع ارتباط با دیگری و تبدیل او به شکسته‌پاره‌هایی نیست، بلکه به معنای توجه به ذات و اندیشه‌ی ایرانی ومفاهیم آن است. و طبیعی است برای این‌که این تفاوت مشروعیت بیابد باید متصل به تکوین انتقادی جدید ما باشد یعنی از یک‌سو با توجه بر نقادی نهادهای اندیشه‌گانی در فرهنگ خود و آن‌چه که به عنوان مفاهیم مربوط به اجتماع، سلطه، هستی‌شناسی و دین واندیشه واقتصاد و… است واز سوی دیگر چالش با همان مفاهیم در فرهنگ غرب تا بتوانیم‌ با توجه به مرکزیت‌زدایی آن مفاهیم وآرا، منطقه‌ای بوجود آوریم فاقد تضارب و تعارض این مفاهیم. تا این اختلاف و تفاوت، آزادی نسبی‌ای برای ما مهیا سازد که بدون احساس گناه و اضطراب نسبت به انفصال از فرهنگ گذشته یا هراس از تناقض با دیگری (غرب)حرکت کنیم.

پس همانا مسیر نقد غربی است که همواره نقد ادبی ما را توجیه کرده و مفاهیم خود را در هر مرحله‌ی جایگزینی به ما دیکته نموده است. و چون این جایگزینی‌ها با دیر کرد به ما می‌رسد، همواره ما را در نوعی اضطرار برای دست‌یابی به آن و متابعت جایگزین‌های جدید متاثر از هارمونی‌ای بیرون از ما، قرار می‌دهد. و همین است که خود را رویاروی با تراکماتی می‌بینیم که نتیجه‌اش سرگشتگی و تکرار است. این رویکرد در اغلب اوقات تلاقی ما را با مفاهیم ادبی غرب ناقص وجزیی و ابتر نگاه می‌دارد.

این نگاه البته به معنای دعوت به عدم استفاده از نظریات غربی نیست، که چنین امری به علت بسیار ساده‌ای که همانا معرفت را اعتباری انسانی و جهان‌شمول می‌داند، مردود است. اما مسئله این است که چگونه با نظریه‌های غربی برخورد کنیم که نتیجه‌اش استفاده‌ای خلاق وکنش‌گر باشد تا ما را قادر به سهیم شدن در فرهنگ بشری جهانی کند.

۲ـ عدم توجه به نقد به مثابه یک نهاد دموکراتیک با روحیه ضد استبدادی.

۳ـ عدم توجه به سابقه‌ی نقد ادبی و دستاورد‌های انتقادی آن.

۴ـ عدم توجه به زبان فارسی، از این‌جهت که این زبان امکانات و هستی‌شناسی خاص خود را دارد  و باید به نظریه‌های بیان آن از همین زاویه هستی‌شناسانه نگاه کرد.

۵ـ الگو‌برداری صرف از تئوری‌ها و فرم‌های مسلط(غرب) و تکرار صورت ناقد کلاسیک، بدون توجه به مسایل معرفت‌شناسی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی.

۶ـ غیاب ساختارگرایی(که نگاه انتقادی را به صورت علمی نگاه می‌کند) حتی در ساده‌ترین تجلیات آن.

۷ـ بی‌توجهی به مسایل اولیه و اساسی در نقد ادبی، مانند شناخت انواع، مسایل تاریخ ادبیات و تحول و تکوین فرم‌ها و دلالت‌های آن.

۸ـ درمعنای گسست ؛ مسیر نقد ادبی ما در مفهومی به نام گسست تعریف می‌شود. یا بگوییم این وجه خصوصیت جوهری نقد امروز ماست. به این مفهوم که رویکرد انتقادی ما پیوسته جانشین‌ها و جایگزین‌های متعددی را در پیچ‌های بزرگ و تحولات مهم تاریخی جامعه ما یدک می‌کشد. ودر هر پیچ و گرانیگاه جدیدی، اندیشه‌ی ما خود را نیازمند شناخت پس‌زمینه‌ی غربی جدیدی دیده است تا خود را با ابزارهای نظری مناسب آن مسلح نماید. این مساله به این معناست که این جایگزینی‌ها بر اساس تطور طبیعی ودرونی نقادی‌ای درگیر با واقعیت ادبی ما و بالطبع با آفرینش‌گری‌های ما، اتفاق نیفتاده است.(حرکت از نقد کلاسیک، وسپس فرمالیستی، وبعدتر نقد ساختارگرایانه و پساساختارگرایانه و نقد فمینیستی و…)

۹ـ تفاوت زمانی ؛ تئوری‌های غربی در برهه‌ای به ما رسیده‌اند، که معمولا در محیط خود مصرف شده و عمر خود را کرده‌اند. و ما نتوانسته‌ایم وفرصت نداشته‌ایم تا در برخوردی ابداعی چیزی به آن‌ها اضافه کنیم. مثلا ما جریان نخست را که در پایان قرن نوزدهم مصرف آن به پایان رسیده بود، در قرن بیستم به کار گرفته‌ایم، و جریان دوم را پس از آن‌که جریان سوم آمده بود و به طور مشخص ساختارگرایی به فرهنگ ما راه نمی‌یابد مگر زمانی که به دور پساساختارگرایی رسیده باشد و اگر امروز نقد غربی متوجه رابطه ادبیات واطلاعات شده است، که اولین گرایش‌های آن از دهه‌ی هشتاد شروع شده وتحلیل‌ها بر مدار متن هایپرتکست و غیر خطی به صورتی بهت‌آور شروع شده. تحلیل‌های ما هنوز به دنبال تولید و تلقی آفرینش‌های تفاعلی است.

۱۰ـ الغا و حذف ؛ این جریان هم‌چنان نشان دهنده‌ی واضح حذف جریان سابق به نفع جریان جدید است، از فراز قطع رابطه‌ای ریشه‌ای با جریان پیشین، تا جایی که معمولا مجالی برای رجوع به آن گذشته و افاده از آن و یا تکوین و تطویرش باقی نمی‌گذارد. این الغا نقشی سلبی را بازی می‌کند، وشناخت ادبی انتقادی ما را بر اساس تحولی طبیعی از این به آن رقم نمی‌زند، بلکه همواره آن را در محدوده‌ی از«آن» به «آن» نگاه می‌دارد. این مسله نشان‌دهنده این است که تفاعلات ما با نظریه‌های غربی و با متون و اجتماع بر اساس نگاه به این‌جا و به درون نیست بلکه بر محور واساسی خارجی و بیرونی است. محوری که به هیچ وجه به متغیرات متنی و اجتماعی ایرانی نگاه ندارد.

پس ما چگونه می‌توانیم نقدی قائم به ذات یا متنی قائم به ذات داشته باشیم در حالی‌که نگاه ما به بیرون است ؟ زمانی متون انتقادی ما می‌توانند به این وضعیت برسند که از منابع ادبی و نگاه ایرانی و نقادی ایرانی استفاده نمایند . منظورم این است که ما نمی‌توانیم درباره‌ی نقد صحبت کنیم بدون آن‌که ایمان بیاوریم که در گستره تئوریک ایرانی هستیم و بدون ارتباط آن با مدرنیسم اجتماعی به‌سان یک کل، نمی‌توانیم  در دایره‌ی ابداع‌گری قدم بزنیم. یعنی متن ما هر چقدر که تخصصی و متمایز باشد، باید روابط اجتماعی آن با قضایای اجتماعی‌ ما روشن شود. تا در لحظه‌ی تولید خود اجتماعی بماند و این حالت را در خوانش خود هم حفظ کند.

یعنی اگر ما به نمونه‌ای آفرینش‌گرانه مانند معصوم پنجم گلشیری نگاه کنیم، هر چقدر هم به ابزارهایی ایمان داشته باشم که می‌گویند فقط متن وجود دارد و چیزی غیر از متن نیست. نمی‌توانیم آن را بدون در نظر گرفتن مورخی چون بیهقی نقادی کنیم. تاریخ‌نویسی که گلشیری به او اعتماد کرده است. و یا بدون توجه به متون کهن دیگر خود، نمی‌توانیم نقدی راستین ارایه دهیم. نقدی که باید سیاق کتاب نخست را فهمیده باشد تا بتواند سیاق جدید گلشیری را فهم کند. یا رمانی عرفانی مانند عقل آبی شهرنوش پارسی‌پور را ما فقط با توجه به نگاه عرفانی ایرانی و روش‌مندی تذکرات آن است که می‌توانیم توضیح دهیم.

پس ما در مقابل دو جریان مختلف قرار داریم که با هم اختلاف جوهری دارند. گسست/ تلقی و تولید /آفرینش‌گری. وتلقی این‌جا به معنای تلاقی نیست، چون تلاقی بر وزنی مستتر است که نوعی هم‌گرایی و همکاری را به ذهن متبادر می‌کند. ما این تلقی را بیشتر به صورت تلاقی منفعل دو نفر ارزیابی می‌کنیم. ملاقاتی صورت می‌گیرد، اما یک‌سوی آن ماییم که در هول و هراس و اضطرار به سر می‌بریم، و در آن‌سو فردی که به حمام رفته، آرایش کرده و لباس خود را پوشیده است و ساعت ملاقاتی داده و فرصت داشته تا اثرش به این‌جا برسد و بعد ناشری و مترجمی برای ترجمه‌ی آن اعلام آمادگی کند وسپس ارشادی بیاید و پروانه‌اش دهد و بعد به کتاب‌فروشی برود. ملاقات ما در این‌جا ملاقات وتلقی اصیلی نیست، برنامه اصلی قبلا اجرا شده وحالا ما آمده‌ایم تا میهمانی وملاقات پایانی آن را برگزار کنیم، در حالی‌که در کنارش پروژه چندین برنامه‌ی دیگر قبلا کلنگ خورده است.

ما در این پرسه واقعا به معنای امروزی آن فقط تلقی خود را از آن  می‌گوییم، ودست‌مان بسته است تا مشارکتی داشته باشیم.

پس اگر معرفت‌شناسی غربی به بنایی تبدیل می‌شود، که ابزارهای ذاتی تکوینش، بر پایه‌ی گفتگوی پیوسته‌ای میان علوم مختلف و متخصصان برگزار می‌شود. اما معرفت ما چیزی جز واکنشی ملاقاتی در مقابل نظریه‌ای که بیرون از مجال فرهنگی و فکری ما رقم خورده نخواهد بود. یعنی علوم در حوزه ‌زیستی ما به نحوه مناسب و طبیعی خود شکل نگرفته‌اند، وکارگران ادبیاتی ما به آن‌چه که در علوم دیگر اتفاق افتاده نگاهی نداشته‌اند(مثل فلسفه، فیزیک، معماری وشعر و هنرهای تجسمی و موسیقی…)

کارگران و معماران مشغول در این عرصه با عجزشان در مقابل آگاهی هستی‌شناسانه وعلمی (اپیستمولوژیک) اهلیت این را نخواهند داشت که از جایگاه تلقی به جایگاه تولید قدم بگذارند. وهمیشه تلقی واکنشی، فدای صدای اصلی‌مان خواهد ماند.

پس نقادی ایرانی مشروعیت خود را از خوانش متون ایرانی و هر آن‌چه را فارسی‌زبانان بعض‌نظر از زمان، جنس و نوع آفریده‌اند، می‌گیرد. هیچ کوشش نقادانه‌ای نمی‌تواند بدون توجه به مسیر نقد ادبی و آفرینش‌های ادبی قدیم و جدید مشروعیت داشته باشد. این مشروعیت برگرفته از خوانشی جدید است که با ابزارهای جدید باید کفایت علمی واجرایی‌اش را ثابت نماید.(همان‌گونه که رولان بارت در خوانش‌اش از متون گذشته مانند راسین و تحلیل ساختاری بلاغت گذشته انجام داده است) ودر این خوانش و جانب اهتمام به سوی آثار کهن، باید ادبیات جدید خود را در رابطه‌ای اتصالی و محکم با این گذشته قرار دهیم، هم‌چنان که باید به نظریه‌پردازی‌های جهانی اهمیت داده و از زاویه حرکت انتقادی جهانی (با توجه به شرایط خاص و ویژگیهای ادبیات خود) نظریه‌پردازی‌های برگرفته از متفکرین و منتقدین غربی(فرمالیسم روسی تا ساختارگرایان تا رمان نویی‌هاو…) را مورد مداقه قرار داده و آن‌ها را با شرایط خاص خود تطبیق دهیم، هم‌چنان که مسیر نقد ادبی خود را از آخوند‌زاده و میرزا آقاخان‌کرمانی و زین‌العابدین‌مراغه‌ای وتقی‌رفعت و محمد علی‌فروغی و زرین کوب وکدکنی گرفته تا براهنی و میلانی و… دوباره‌خوانی می‌کنیم.

در نهایت نقد راستین ایرانی، نوعی تولید فرهنگی ایرانی است و کسانی آن را تولید خواهند کرد که منتقدین راستین اجتماع ومعیار‌های فرهنگی تقلیدی آن هستند، به همین خاطر نقد ما همواره سویه‌های دموکراتیک و ضد سلطه خواهد داشت. یعنی نقد در جمیع حالات خود نمی‌تواند جدای از موضوع سیاست ‌فرهنگی و مدرسه‌ای حاکم حرکت کند. هم‌چنان که در این مجال منتقد باید موضوع خانواده، دولت، سانسور و عقب‌ماندگی موسسات حاکم را به پرسش بکشاند تا خود به عنوان نهادی زنده در جامعه حضور داشته باشد.

بر این مبنا صحبت از نظریه ادبی درباره رمان فارسی، که بیشتر مفروضی نظری است، امکان‌پذیر نخواهد بود، مگر با خوانش متون روایی ما به طور متتابع، یعنی نخست خوانش متون روایی کهن وسپس از تتابع این نگاه به نوعی نقض روایت سنتی برسیم یعنی جمال‌زاده و آثار روایی معاصر خود. امری چنین ‌خواهان خوانشی با تانی و به دور از نظریات و تئوری‌های آماده می‌باشد. این مساله به معنای بسته بودن بر روی متون فارسی و کفایت آن‌‌‌ها برای بحث نیست و این‌که بگوییم این پروسه نتیجه‌ی صرف تکوین ادبیات روایی ما بوده است، فقط منظور از آن تمییز زمان تاریخی تولید رمان و قصه با دوره‌های دیگر است، یعنی توجه به دوره‌ای که رمان نتیجه تحولات اجتماعی خاص بوده است. به این معنا که هر ادبیاتی منتج از شرایط تاریخی واجتماعی خاص خود است. این تمایز شرط خوانش صحیح بنیادی رمان است، خواه این موضوع متعلق به نظریه‌ی روایی جهانی باشد و خواه در مورد رمان فارسی که فاقد نظریه است. چون ما تا رسیدن به جهان رمان، گسست‌های زیادی را از نظر اجتماعی شاهد بوده‌ایم.

تا پیوسته پرسش اساسی رمان فارسی همان پرسش‌های اجتماعش باشد،اجتماعی که آن را تولید می‌کند و سپس آن را نفی می‌نماید، چنین پرسش‌هایی را باید در کتاب‌هایی چون سرچشمه رمان فارسی کریستف‌بالایی وتجدد وتجددستیزی دکتر میلانی و قصه‌نویسی  رضابراهنی و رمان وقصه کوتاه  جمال‌میرصادقی و… جستجو کرد. ومساله‌ای است که ازحدود و ثغور این مقال بسیار فراتر است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.