نام گذاری
نویسنده: محمد رحیم اخوت
گفتم اسمش را بگذاریم ناهید. یعنی نگفتم. میخواستم بگویم که نگاهش زبانم را بند آورد. حرفم را گرداندم و گفتم: اسمش را… باید خیلی فکر کنیم. همینطوری که نمیشود یک اسم زشت و مضحک… اما این حرف کار را خرابتر کرد. لابد خیال کرد دارم به او کنایه میزنم. نگاه خیرهاش باعث شد حرفم را ناتمام رها کنم.
وقتی با آن دستمال سری که از روی گوشها میرود پشت گردن آنطور خیره نگاه میکند، زهرهی آدم آب میشود. لبها را فشار میدهد روی هم و با آن فکهای بیرونزده و آن چین میان دو ابرو و آن چشمهایی که دیگر میشی نیست و سیاه سیاه است، زل میزند توی چشم آدم. طوریکه ظاهرا منتظر است حرفت را بزنی، اما در عینحال زبان آدم را بند میآورد. اگر میشد قیافهام را در آینهیی، چیزی ببینم، حتما قیافهیی بود به قول او فلکزده.
بعد که خوب خیره خیره نگاهم کرد، رو کرد به صفیه و گفت: باید با یک آدم چیزفهم و با مطالعه صلاح و مشورت کنیم. یک ماه دیگر سر و کلهاش پیدا میشود و ما هنوز… . اینجا بود که دل به دریا زدم و گفتم: ناهید چهطور است؟ جواب نداد. نیازی هم به جواب نبود. همان چین نازک همیشگی را که کنار بینیاش دیدم، فهمیدم که خراب کردهام. صفیه آنوقت چیزی نگفت؛ اما بعد گفت: ناهید هم خیلی خوب است داداش. هم یک اسم عجیب و غریب نیست؛ هم قشنگ و امروزی است؛ هم اینکه یک اسم اصیل ایرانی است.
– بله! اما، دیدی که، خوشش نیامد.
– چرا خوشش نیاید؟ از اسم خودش که بهتر است. تازه، تو هم ناسلامتی پدری. حقی داری.
– بله! اما اسم دختر را مادرش باید انتخاب کند.
– پسر و دختر ندارد. پدر و مادر باید با هم اسم بچهشان را انتخاب کنند.
صفیه واقعا دختر مهربانی است. از وقتی مادرمان آنطور ناگهانی وفات کرد، و ابوی هم (به قول حاجآقا) تجدید فراش کردند و رفتند دنبال زندگی خودشان، من و صفیه ماندیم تنها. هر دو تازه معلم شده بودیم که مادر ما را گذاشت و رفت. جنگ تمام شده بود و میخواستیم نفسی بکشیم که زندگیمان ازهم پاشید. اوایل جنگ بود که از مسجد سلیمان آمدیم نجفآباد. بابا میگفت این جنگ هر چه نداشت این فایده را داشت که ما را دوباره به یاد شهر و دیار خودمان انداخت. بابا نجفآبادی بود و مادر اهل یکی از روستاهای لنجان. بابا در نجفآباد دوام نیاورد و کوچ کردیم به اصفهان. چند سال طول کشید تا دکان خوار و بار فروشیاش در خیابان صارمیه، نزدیک چهارراه جوبشاه، روبهراه شد و من و صفیه هم مشغول کار شده بودیم که مادر شب خوابید و صبح بیدار نشد. جنگ تمام شده بود اما زندگی ما از هم پاشید.
سال مادر که تمام شد، بابا یک شب من و صفیه را نشاند که؛ چند کلمه با شما حرف دارم. بعد هم گفت که آدمها به دنیا میآیند برای اینکه از دنیا بروند. مرگ حق است و برو برگرد ندارد. این شتری است که دم خانهی هر کس میخوابد. دنیا به هیچکس وفا نمیکند. دنیا عجوزهای هزار داماد است. با اینهمه، آدم تا زنده است باید زندگی بکند. آدم مجرد هم که میدانید همینطور که روی زمین راه میرود زمین نفرینش میکند… .
بعد هم خطاب به ما دو تا گفت: شماها چرا ازدواج نمیکنید؟ صفیه بعد میگفت: خیال کردم به فکر زندگی ما دوتاست! نگو که تمام این مقدمات را چید تا گریزش را بزند به صحرای کربلا. صفیه میگوید: طفلکی مامان. جوانیاش را گذاشت پای ماها و این ابوی بزرگوار. حالا هنوز آب کفنش خشک نشده، بابا فیلش یاد هندوستان کرده. صفیه هنوز سی سالش هم نیست؛ اما گاهی مثل پیرزنها حرف میزند.
خلاصه سه سال پیش ابوی رفتند دنبال زن و زندگی تازه شان. سال بعد هم من، به اصرار صفیه، ازدواج کردم. ملی و صفیه همکلاسی بودهاند. بعد از دبیرستان دوستیشان ادامه داشت. میآمد و میرفت. اهل رو و روگیری نبود. وقتی میآمد چادر و روسری را میانداخت کنار و دوتایی مینشستند به پرگویی. سبزه بود و لاغر و سر و زباندار. چشمهای به قول صفیه میشیاش هم آنقدر مهربان بود که وقتی صفیه گفت: چشمش داداش ما را گرفته حرفش را باور کنم. وقتی سر حساب شدم کارها تمام شده بود و بنده شدم داماد حاجآقا.
حاجآقا همین یک دختر را دارند و یک خانهی درندشت. اما هرچه اصرار کردند قبول نکردم داماد سر خانه بشوم. صفیه میگوید: داماد سر خانهی یک حاجآقای بازاری دیگر داماد نیست؛ نوکر بیجیره مواجب است. هر طور بود با فروش آن مختصر زمینی که نمیدانم در کجا از مادر مانده بود و کمکی که پدر کرد، این خانهی چهار اتاقهی قدیمی را خریدیم و آمدیم نشستیم اینجا. حاجآقا هم انصافا کمک کردند و خانه به نام سهتاییمان شد. من و زنم و صفیه. هر کدام دو دانگ.
صفیه هنوز ازدواج نکرده است. میخندد و میگوید بگذار زمین هر چه میخواهد نفرین کند.
حالا نمیدانم چه شد که این حرفها پیش آمد. هر دوتاشان میگویند من آدمی کم حرفام. حالا بیایند ببینند از پر گویی دست دوتاییشان را از پشت بستهام. صفیه میگوید حیف که داداش نازنین من زورش میآید حرف بزند. ملی میگوید: همین یک حسن اخوی را هم نمیتوانی ببینی؟ به نظرم توی دلش هم میگوید وقتی کسی بلد نیست حرف بزند، بهتر همان که ساکت بماند.
به صفیه میگویم: چرا پس آنوقت حرف نزدی؟
صفیه همیشه میگوید در بگو مگوی میان زن و شوهر، دیگران نباید دخالت کنند. عقیده دارم که من گوش به حرفش ندادهام و گربه را همان دم حجله سر نبریدهام. میگوید هنوز هم دیر نشده. دو سال که بیشتر نیست زن و شوهر شدهاید. اگر همین حالا خودت را جمع و جور نکنی، فردا کلاهت پس معرکه است.
اگر نگفته بودم ناهید، رها میکردم میگذاشتم خودش یک اسمی انتخاب کند. اما با آن بگومگوها دیگر نمیشد کوتاه آمد. اینطور شد که هنوز بچه به دنیا نیامده، دعوا بر سر اسمش بالا گرفت. دو روزی هم قهر کرد رفت خانهی پدرش. باز خدا پدر حاجآقا را بیامرزد. او بود که سروته قضیه را یکجوری هم آورد. تلفن زد که؛ سری به ما نمیزنید. گفتم: اختیار دارید حاجآقا. ما که سرمان را بگیرند پامان آنجاست؛ پامان را بگیرند سرمان. حاجآقا مثل همیشه گقتند: شما جای پسر من. بعد گفتند: امشب بیایید دیداری تازه کنیم. نکند ترس برتان داشته؟ خندیدم و گفتم: بله! باید هم اینطور بفرمایید. دفعههای قبل را که یادتان نیست. نباید هم یادتان باشد. فقط همین دفعهی آخری را به خاطر سپردهاید؟ حاجآقا گفتند: ای آقا. پهلوان زنده را عشق است. آن ممه را لولو برد. حالا چه کارهاید؟ جرات کردم و گفتم: طاس اگر نیک نشیند….
-خیر آقا. ربطی به طاس زبان بسته ندارد. هر کاری عرضه میخواهد.
گفتم: حالا هم امتحانش مجانیست. اینطور شد که رفتم. انگارنهانگار که ماجرایی بوده. همان دنگ و فنگ همیشگی. زیر شلواری را ملی نیاورد؛ مادرش آورد داد بپوشم. گفتم همینطور خوب است. همیشه همین را میگویم. حاجآقا گفتند: آقا با کت و شلوار که نمیشود تخته بازی کرد. اگر اهل رزمی، باید لباس رزم بپوشی. پوشیدم. نشستیم به بازی. میدانستم حالا وقت بردن نیست. اما سرسری هم نمیشد بازی کرد. اگر بو میبردند اوقاتشان تلخ میشد. گفتم مگر طاس یاری کند ببازم. طاس هم یاری کرد. حاجآقا میگویند: آقا! عرصهی نرد، عرصهی زندگیست. بوذرجمهر وزیر این را میدانست که در برابر شطرنج هندیان، نرد را اختراع کرد. به آنها فهماند که نقش بخت و اقبال را ندیدهاند. یعنی همان سرنوشت و تقدیر. اما البته نباید همهاش را هم پای تقدیر گذاشت. تقدیر نقشی میزند و تو میتوانی در برابر آن مهرههای خودت را بچینی. البته وقتی میبازند، این قسمت آخر را یکجور دیگر میفرمایند: همهاش کار تقدیر است. تقدیر نقشی میزند که بوذرجمهر هم که باشی کاری از دستت بر نمیآید. ایشان وقتی برده باشند معتقداند که باخت نتیجهی خطاهاییست که ما در برابر نقش سرنوشت، به قول خودشان: مرتکب میشویم. وقتی میبازند کمتر از این حرفها میزنند. همان است که فقط نیشی بزنند که با این طاسها … . یا میگویند: ما با دو نفر طرفایم که همین دوتا طاس باشند. مرا به حساب نمیآورند. هیچکدامشان مرا به حساب نمیآورند. شاید هم من اینطور خیال میکنم.
آن شب ملی اخمهاش درهم بود؛ اما حاجآقا سر حال بودند. خوب شد باختم. حاجآقا اوقاتشان بهجا بود که گفتند: حالا بیایید ببینم نقل چی ست؟ چه شده که دوباره خوشی دلتان را زده؟ ملی گفت: آخه ناهید هم شد اسم؟ حاجخانم ، مثل اینکه یک اسم خیلی عجیب و غریب شنیده باشند، گفتند: ناهید!؟ حاجآقا پس از کمی تامل، به قدری که بازتاب تحیر حاجخانم در پستوی تاریک گموگور شود، گفتند: بد هم نیست.
– تازه نیست. و قشنگ هم نیست.
یاد حرف صفیه افتادم که گفت: از ملیحه که بهتر است.
بعد، حاجآقا گفتند: حالا که فرصت هست. باز هم فکر کنید. من هم پرسوجو میکنم.
– نه. تو را به خدا شما چیزی انتخاب نکنید. همان اسم مرا گذاشتید ملیحه بس است.
– چه عیب دارد؟ تازه قرار نیست من انتخاب کنم. به پسر خالهات که سرش توی کتاب است میگوییم چیزی پیدا کند.
هر وقت حرف پسر خالهاش میشود، گل از گلش میشکفد. هنوز هم به همدیگر کتاب میدهند و با هم شعر میخوانند. میآید مینشیند اینجا روی مبل. دفترش را که باز میکند آه از نهادم برمیآید. اما خودم را جمعوجور میکنم و تمام توجهم را به او، چی میگویند؟، معطوف میکنم. یک دسته موی سیاه روغنزده افتاده است روی چشم راست. روی عینک. حواسم کاملا متمرکز میشود روی یکی از جوشهایی که چرکی شده و با آن نوک سفید و حلقهی صورتی رنگ دورش روی آن پوست آفتابندیده کاملا توی چشم میزند. درست مثل یکی از آن واژههایی که از متن شعر یا داستان بیرون زده باشد و به قول او توی ذوق بزند و من تقریبا هیچوقت اظهارنظر نمیکنم. همین است که فقط چشم بدوزم به آن جوش چرکی شده، و گاهی هم بگویم؛ به نظر من باید کمی دست کاریاش کرد. نه زیاد. همینقدر که… یا بگویم؛ به نظر من به اندازهی کافی خون ندارد. آدم ضربان لازم را در آن نمیبیند. اینها را از خودشان یاد گرفتهام. گاهی هم میگویم؛ این یکی درست و حسابی رسیده است. اما خدا خدا میکنم؛ نپرسند از چه نظر؟ آن اولها هر اظهارنظری میکردم کار خراب میشد. طوریکه کم کم به این فکر افتادم که من آدم خنگی هستم. خنگ سرش را بخورد؛ خرابکارام. نشد یکبار چیزی بگویم و خراب نکنم. ملیحه که همین را میگوید. حالا کم کم یاد گرفتهام طوری حرف بزنم که چیز مشخصی نگفته باشم. یکی به نعل میزنم و یکی به میخ. به نظرم من هم از همان ابهامی استفاده میکنم که میگویند مشخصهی ذاتی شعر است. با اینهمه هنوز جرات نکردهام شعری براشان بخوانم. چیزهایی نوشتهام البته؛ اما گذاشتهام برای بعد. تا حالا فقط دو- سه تا داستان خواندهام که به نظرم چنگی به دل نمیزد. از حرفها و اظهارنظرهاشان اینطور دستگیرم شد که نشده است. حمید همیشه حتما شعر تازهیی دارد که بخواند. شعر را خیلی ساده و با صدایی یکنواخت میخواند. با اینهمه، ملیحه چشمهاش خمار میشود و حتا گاهی آنها را میبندد. انگار خواب باشد. بعد که شعر تمام میشود، چشمها را آرام باز میکند و آهی میکشد. هیچوقت نمیگوید به به یا عالیست مثلا. همان آهی که میکشد، همهچیز را میگوید. حتا من هم میفهمم. بعد دوتایی شروع میکنند به حرف زدن. چیزهایی میگویند که هنوز هم همهاش حالیام نمیشود. بلند میشوم میروم چای میآورم. مرسی هم نمیگوید. زنم را میگویم. همانطور که حرف میزند، چای را برمیدارد و میگذارد روی میز. حمید اقلا یک مرسی میگوید. همانطور وسط جملهها. مثل اینکه اصلا نگفته باشد. دلم میخواهد برگردم به آشپزخانه، یا بروم توی حیاط، اما نمیشود. من هم بالاخره آدمام. اگر نمیتوانم یک حرف درست و حسابی بزنم، اقلا میتوانم که بنشینم و مثل بچهی آدم حرفها را گوش کنم. شاید من هم روزی بتوانم چیزی از این شعرها بفهمم. تا حرف پسر خالهاش شد، گفت: قبول. هم سلیقهی مرا میداند، هم مد روز را میشناسد. به قول شما سرش هم توی کتاب است. میخواستم بگویم مگر اسم هم مد روسری است که مد روز باشد؟ نگفتم. حالا که سرو صداها خوابیده بود نباید دوباره خرابش میکردم. گفتم ببینم چی انتخاب میکنند.
چند شب بعد، خودش آمد. با یک صفحه یادداشت. دیگر نمیشد بروم چای بیاورم. باید همانجا مینشستم و گوش میسپردم به حرفهاش. گفتم: اجازه بده بروم چای… . ملی گفت: بعد. حمید هم گفت: دیر نمیشود. نشستم. خیلی چیزها گفت. همهاش که یادم نیست. از ایزدبانوی آبها گفت وموسیقی و شکل اصلی واژه و فرهنگ ایران باستان و این حرفها. خلاصه پیشنهادش این بود که : اسمش را بگذارید آناهیتا. همان ناهید است.
ملی ذوق میکرد که آنی صداش میکنیم. این شد یک اسم حسابی.
بعدا به صفیه گفتم: همان ناهید است. اما شکل قدیمیتر و امروزیترش را انتخاب کردیم.
صفیه چشمهاش را گشاد کرد و گفت: قدیمیتر و امروزیتر؟ بالاخره کدامش؟ قدیمیتر یا امروزیتر؟
– نمیدانم. قدیمیتر است که امروز دوباره مد شده.
– خوب، حالا چی هست؟
– آناهیتا.
خیلی عجیب بود که گفت: بد هم نیست. کی پیشنهاد داد؟ میدانستم که نباید بگویم. نگفتم. گفتم: آنها که اهل مطالعهاند گفتند آناهیتا شکل اصیلتر و درستتر ناهید است. حتما فهمیده بود که گفت: خودتان میدانید. بچهی خودتان است.
دختر بود. اگر پسر بود باز باید میگشتیم دنبال یک اسم؛ و لابد باز حتما حمید باید یک اسمی پیشنهاد میکرد. اما به خبر گذشت. دختر بود. خیال میکردم دیگر مشکل نامگذاری حل شده است. اما وقتی رفتم شناسنامه بگیرم، تا گفتم آناهیتا، مامور مربوطه گفت: نمیشود آقا.
– چی؟
– آقا این اسم جزو اسمهای مجاز نیست.
نمیدانستم چه میگوید. گفتم: اجازه بفرمایید تلفن کنم پسر خالهی مادرش بیاید برایتان بگوید این چه اسم اصیل و خوبی است.
– اینها را ما میدانیم. اما اجازه نداریم به این اسمها شناسنامه صادر کنیم.
– آقا من باید اسم فرزندم را انتخاب کنم. اجازه نداریم یعنی چی؟ کی باید اجازه بدهد؟
روی کلمهی من چنان تکیه کردم که خودم هم جا خوردم. سالها بود که من را این طوری نگفته بودم. مخصوصا بعد از ازدواج با ملی. داشت با دستمال کاغذی خودکارش را از جوهری که بیرون زده بود پاک میکرد. انگشت اشارهاش را کرد توی گوشش و به سرعت تکان تکان داد. گوشش جوهری شد. با آن ریش نتراشیده و گوش جوهری شده همانطور آرام نشسته بود پشت میز و سرگرم کارش بود. انتظار داشتم عصبانی شود. حتا سرش را هم بالا نکرد. همانطور که از توی کشو میز دستمال کاغذی دیگری برمیداشت، گفت: حالا هم شما انتخاب کنید. اما اسمی را انتخاب کنید که مجاز باشد.
نشد. به هیچوجه نتوانستم قانعش کنم. میگفت من مامورم و معذور. حمید هم که آمد همین را گفت. دوست حمید هم با او آمده بود. او بود که گفت: ای کاش مامورها مسئول بودند، نه معذور. مامور معذور گفت: آقا بنده مسئول نیستم به ما گفتهاند حق ندارید اسمهای غیر مجاز روی بچههای مردم بگذارید. کم کم بفهمی نفهمی عصبانی شده بود. مدام میگفت: ممنوع است آقا. ممنوع است. لطفا وقت ما را هم بیشتر از این نگیرید.
حمید گفت: آقا شما که اسم روی بچههای مردم نمیگذارید. اینها خودشان انتخاب کردهاند.
حتما عصبانی شده بود که گفت: اگر عقلشان میرسید، یک اسم خوب برای بچهشان انتخاب میکردند. اینهمه اسم داریم؛ خوب یکی را انتخاب کنند. میخواهید لیست اسمهای مجاز را بدهم خدمت تان؟
حمید و دوستش برگشتند به من نگاه کردند. نه طوریکه ببینند نظر من چی هست. طوری نگاه کردند که عکسالعمل مرا در برابر توهین مامور شناسنامهنویس ببینند. میدانستم باید عصبانی شوم و داد و فریاد راه بیاندازم. اما من که اهل این حرفها نبودم. فقط اخمهام را درهم کشیدم و گفتم: برویم! رفتیم. حمید گفت: میخواهی چه کار کنی؟. نمیدانستم. دوستش گفت: برویم جای دیگر. من آشنا دارم. از جواب دادن نجات پیدا کردم. رفتیم. دوست دوست حمید هم گفت نمیشود. مسئولیت داشت و جرم بود و بازخواست و از این حرفها. حمید گفت: عجیب است! مردم حتا اسم بچههاشان را هم نمیتوانند انتخاب کنند! آهسته گفت. فقط به من گفت. کسی نشنید. دوست حمید با دوستش که کارمند بود میگفتند و میخندیدند. دوست حمید نشسته بود روی صندلی پهلوی میز. دستهاش را گذاشته بود روی میز و خم شده بود و با دوستش پچ پچ میکردند. انگار نه انگار که من و حمید ماندهایم همانطور بلاتکلیف وسط اتاق. گاهی هم قیافهشان جدی میشد. بعد، دوست حمید با چهرهیی خندان آمد که: بالاخره یک طوری حلش کردم. براش توضیح دادم. گفته بود که آناهیتا چه معنی میدهد. گفته بود که این همان اصل کلمهی ناهید است.
-حالا دو تا پیشنهاد دارد: یا این که بگذارید ناهید. یا بگذارید زهره. زهره هم نام دیگر ستارهی ناهید است.
ایشان با لطفی که به دوست حمید داشتهاند، به مسئولیت خود پذیرفتهاند که بگذارند ناهید. البته ناهید هم گویا چندان مجاز مجاز نبوده است.
من گفتم: آنوقت چی صداش کنیم؟
حمید و دوستش برگشتند مرا نگاه کردند. دوست حمید گفت: خوب همان ناهید. حمید گفت: اما ناهید که … . دیدم دوباره کار دارد بیخ پیدا میکند.
– قبول! بگذارید ناهید.
قرار شد ظهر بروم شناسنامه را بگیرم. آمدیم بیرون. رفتیم آنطرف خیابان آب میوه خوردیم. بعد رفتیم کنار رودخانه، نشستیم روی نیمکتهای سنگی پارک. حمید برامان شعر خواند. پرندههای سفید در هوا پرواز میکردند و مینشستند روی آب. موج آنها را درست و حسابی میرقصاند. چندتا دختر آنطرف ایستاده بودند و بستنی لیس میزدند. دوست حمید جک تعریف میکرد و خودش غش میکرد از خنده. خیلی خوش گذشت. شناسنامه را که گرفتم همراه با یک جعبه شیرینی بردم خانه. ملی خوابیده بود توی رختخواب. با این پیراهن خواب صورتی رنگ شده است عین فرشتهها. شناسنامه را که دید گفت: این که ناهید است! گفتم: اجازه نداشتند. آناهیتا جزو اسمهای مجاز نیست. گفت: چی؟ مهلت ندادم ادامه بدهد.
– حمید و دوستش هم بودند. آخرش هم دوست حمید پارتی بازی کرد تا توانستم به این اسم شناسنامه بگیرم. آشنا داشت.
– حالا چی صداش کنیم؟
– خوب همان ناهید.
ناهید خوابیده است گوشهی تخت. فقط صورت کوچکش پیداست. با دو خط چینخورده به جای چشمها. صورتش انگار از روز اول کوچکتر شده است. به اندازهی یک دست مشت کرده. دیشب که همه منزل ما مهمان بودند، حمید ماجرا را تعریف کرد. حاجآقا هم بودند. مامان ملی و بابا و مامان حمید و صفیه هم بودند. حمید رو کرد به من و گفت: این ماجرا را بنویس. گفتم: برای کی؟
– هر کی. نمیگویم برای کسی بنویس. به شکل یک داستان بنویس.
– من که داستان بلد نیستم بنویسم.
– کاری ندارد. سواد که داری. همینطور بنویس، میشود داستان. قبلا هم که نوشتهای.
نه. به این سادگیها هم نیست. خودش هم میداند. قبلا هم همین را گفت که نشستم آن دو- سه تا داستان را نوشتم. اول میگوید: هیچکس نیست که تجربهیی نداشته باشد که به گفتنش بیارزد. همان تجربهها را، همان تخیلات را، حتا همان آرزوها را که بنویسی میشود داستان. بعد که آدم مینشیند با هزار جان کندن چیزی مینویسد، میگوید: نه. نشد. گزارش نوشتهای. داستان چیز دیگریست. بعد هم شروع میکند به شرح و تفصیلاتی که من از آن سر در نمیآورم. نه این که پرت و پلا بگوید. پرت و پلا اگر بود که ملیحه آنطور مات و مبهوت نمینشست گوش کند. فقط همین است که با آن لبخند ملیح گاهی سری به تایید تکان دهد. بقیهاش فقط نگاهی مبهوت و مجذوب است. آه هم میکشد البته. لابد به نشانهی اینکه؛ حیف. شوهر من از این عوالم به دور است. هر کس نداند، خودم که میدانم. سعیام را کردهام. نشده است. نمیشود. با اینهمه باز هم میگوید: بنویس! به شکل یک داستان بنویس. بنویسم که چی؟ بنویسم که بعد باز بگوید اینکه فقط یک گزارش است؟ حالا دیگر فهمیدهام که داستان نوشتن هم فوت و فنی دارد که من آنها را نمیدانم. کار هر کسی نیست. آدمهای داستان باید شخصیت باشند. باید هر کدام تشخص خود را داشته باشند. داستان فضا و زمان میخواهد. راوی میخواهد. صناعت میخواهد. لحن میخواهد. تمامش هم باید در یک ساختار ویژه جمع شده باشد. طوریکه به قول او مو لای درزش نرود. آنقدر در این باره حرف زدهایم که دیگر همهاش را ازبرم. اما، همانطور که حمید میگوید، با این اطلاعات نمیشود داستاننویس شد. چیز دیگری، یا چیزهای دیگری هم میخواهد که به نظرم من ندارم. استعداد؟ یا همان آنی که حمید میگوید؟ نمیدانم. فقط این را میدانم که تمام ماجرا را جزء به جزء هم که بنویسم، باز هم داستان نمیشود. من باید آن کارمند ثبت احوال، آن دوست حمید، آن کارمندی که دوست حمید بود، همه را خوب بشناسم تا بتوانند در داستان من شخصیت بشوند. باید از همه چیزشان، حتا از افکار و آرزوهاشان، باخبر باشم تا بتوانند آدمهای داستان من شوند. باید با آنها زندگی کرده باشم تا بتوانند بیایند توی داستان. در حالیکه من حتا کسی را هم که واقعا با او زندگی میکنم، هنوز درست نمیشناسم. چه برسد به این غریبههایی که آنها را فقط یکی- دوبار دیدهام. ملی میگوید: تو همین فقط خودت را میبینی. احساسات مرا درک نمیکنی. تو با من غریبهای. خودمانیم،راست میگوید.
با این حساب، اگر قرار است از این ماجرا داستانی نوشته شود، دست خود حمید را میبوسد. این کار از من بر نمیآید. من فقط میتوانم گزارشی از این ماجرا بنویسم. گزارشی از نامگذاری ناهید کوچولوی ما که قرار بود آناهیتا باشد تا ما بتوانیم آنی صداش کنیم. همین که آنجا خوابیده روی تخت، و هنوز برای من غریبهی غریبه است. درست مثل دیگران.
اصفهان سوم مرداد هفتاد و سه