کشتن سگ اندلسی یا شورش علیه متن
چون نیست زهرچه هست جز باد به دست
چون هست ز هر چه هست نقصان و شکست
انگار که هست هر چه در عالم نیست
پندار که نیست هر چه در عالم هست
خیام
مثل یک ملودرام هندی مادر همهچیز را رها کرده و رفته است. دلتنگ، بهانهجو و پرخاشگر شدهام. مادربزرگ آرامم میکند. سر بر زانویش میگذارم. دستهای چروکیدهاش را در موهایم فرو می کند. و قصهای آغاز. متنی بر زبان مادر بزرگ جاری میشود آرام فرو می روم در قصهی مادر بزرگ، در متن غرق میشوم. متنی که خواب میکند، خوابی طولانی، خوابی به درازای عمر کوتاهمان.
متنها فریبکار و حیلهگرند، متنها هزار چهره دارند، گاهی خواب میکنند و گاهی بیدار، گاهی به خلسه فرو میبرند اما همیشه سرگردانمان میکنند. متنها حیلهگرند نه از آنرو که میان انبوهی از تاویلها بیهیچ دستآویزی رهایمان میکنند بلکه از آنرو که در ما توهم دانایی ایجاد میکنند. هر چه در متنها بیشتر غرق شویم بر این توهم افزوده میشود، از متنی به متنی دیگر میرویم، آنقدر که دیگر گم میشویم، دیگر حرفی از خودمان نداریم. هر چه میگویم انگار از دل متنی درآمده است. تخیلمان در حصار متنها میماند. روزی روزگاری متنها از دل زندگی درآمدهاند اما حالا زندگی از دل متنها درمیآید. ما بازیگران بیارادهی نمایشی از پیشآماده شدهایم. دیگر خودِ خودمان نیستیم. خودمان را گم کردهایم دیگر نمیتوانیم تجسمی از خودمان داشته باشیم فارغ از نوشتههایی که خواندهایم، فیلمها و نمایشهایی که دیدهایم، موسیقیهایی کـه گـوش کـردهایم و تـابلوهـایی کـه دیدهایم. عادتزده شدهایم. دیگر چیزی شگفتزدهمان نمیکند، حیرت نمیکنیم، تـردید نمیکنیـم، تقلیـد متـن میکنیـم؛ متنهایی در قالب نوشتار، فیلم و یا هر مدیوم دیگری.
با اینهمه متنها حیلهگرند، فریبکارند، متنها بُعدی غیرقابل دسترس دارند، متافیزیکی که سرگردان میکند. نوشتار را نگاه میکنیم، میخوانیم. فیلم را میبینیم، کتاب را لمس میکنیم همانطور که کاست موسیقی یا فیلم را یا تابلو نقاشی … اما هرکدام از متنها وقتی خوانده شوند و یا به اجرا دربیایند بُعد و فضایی غیرقابل دسترس را تولید میکنند. بُعدی که قابل توضیح نیست. وقتی در سینما فیلمی را نگاه میکنیم. (فیلم که ذاتا براساس فریب و خطای چشم ما شکل میگیرد) در دنیایی سهیم میشویم که هم هست و هم نیست، آن ُبعد غیرقابل دسترس و غیرقابل توضیح میان این هست و نیست سرگردان است و به چنگ نمیآید. وقتی از سینما خارج میشویم کماکان فیلم و دنیایش هم هست، هم نیست. کتابی را هم که میخوانیم همین فضای غیرقابل دسترس را تولید می کند. به موسیقی که میرسیم این فضا مبهمتر و توضیحناپذیرتر میشود موسیقی آن ُبعد مادی قابل رویت را ندارد و همین آزادی بیحد وحصری به مخاطب میدهد تا هرآنچه با حال و هوایش جور است تصور کند؛ خاطرهای را زنده کند و یا لذتی غیرقابل توصیف ببرد. همین توصیفناپذیر بودن این حال ما را شیفته و سرگردان میکند؛ سیاهچالهای که در آن سقوط میکنیم، همان فضای تهی بین هست و نیست.
متنها حیلهگرند؛ گاهی وانمودهای از حال روحی ما هستند. گاهی که دلمان گرفته است گاهی که اصلا نمیدانیم چه مرگمان است همان وقتها که دست به دامان حافظ میشویم.
حافظ را رها میکنم شیشه بخار گرفته است دست که به شیشه میکشم دانههای درشت برف سیاهی را هاشور میزند شب طولانی اوایل دی ماه کش میآید این شب را بیدار خواهم ماند، قطار فالی را از فاصلهی هزار کیلومتری به طرف من میآورد. قطار آرام آرام سیاهی شب و سفیدی برف را جر میدهد. شهرهایی که قطار رد میکند یکی یکی مجسم میکنم. بعد در نمایی دور و پوشیده از برف قطار در حال حرکت را میبینم؛ نمایی که انگار دیوید لین آن را ضبط کرده است. آرام آرام این تصویر دور در نمای بسته فالی دیزالو می شود. اینبار بیآنکه ارادی باشد این تصویر تبدیل میشود به نمای دوری از فیلم دکتر ژیواگو، دنیای فیلم و رمان مرا در خود فرو میبرد. فیلم برایم زنده میشود انگار آن دورها پردهای است و فیلم را نمایش میدهد.
وقتی صبح زود در ایستگاه به هم میرسیم. سکوت متنی است که جاری میشود بعد متنهای مبتذل و پیشپاافتاده. از میدان راه آهن تا خیابان دربند و بعد پلههای تمامنشدنی محلهی باغ شاطر و سربالایی که فالی روی آن سر میخورد دستش را میگیرم با هم سر میخوریم بلند میشویم و دوباره روی برفها میافتیم، میخندیم، خودِ خودِ خودمان هستیم. سردی هوا را اصلا حس نمیکنیم. به خانه که میرسیم خود خودمان نیستیم نقش بازی میکنیم، متنها هجوم میآورند. هزار کیلومتر توی برف و سرما به خاطر تو آمدم. به خاطرتو. با سوالهای بیپایان هم را آزار میدهیم. نزدیکِ نزدیک من است اما دور دور. هم هست هم نیست. همهی زندگیاش را میدانم، همهی زندگیام را میداند اما باز دنیایی هست که هیچکدام به آن راه نداریم. زندگی و فضایی که هر چه تلاش کنیم ورود به آن غیرممکن است. فضایی بین این نزدیکِ نزدیک وآن دورِ دور.
متنها حیلهگرند؛ گاهی وانمودهای از حال روحی ما هستند. گاهی که دلمان گرفته است گاهی که اصلا نمیدانیم چه مرگمان است همان وقتها که دست به دامان حافظ میشویم.
این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم یافت برای عشق از همهی شرطهایی که دارد، تا پدید آید مهمتر است.(۱)
حتی در عشق هم دیگری همیشه دیگری میماند هر که باشد، تنهاییاش دیواری به دور او میکشد. موجودات فقط در لحظههای کوتاهی برای ملاقاتهای کوتاه بیفردا به هم میرسند هر رابطهی حقیقی و مداومی ناممکن است، شاید به سبب نارسایی زبان، آیا کلمات به آنچه انسان میخواهد به وسیلهی آن بیان کند خیانت نمیکنند.(۲)
متـنها حیلهگـرند، متـنها زندگـی پنهان و جاذبهای دارند که ما را به درون میکشد، جستجو برای رسیدن به معنایی واحد و یکه (که هیچگاه به آن نمیرسیم) همان زندگی ناشناس متن است که به آن راه پیدا نمیکنیم.
فالی رفته است. از ایستگاه بیرون میآیم، شب سرد و یخزدهی تهران روبهرویم دهان میگشاید فاصلهی میدان راهآهن تا باغ شاطر چنان دور مینماید که انگار هیچگاه نخواهم رسید. حال قهرمان فیلم بودن یا نبودن (کیانوش عیاری) را پیدا کردهام که با قلب بیمارش آن همه پله را باید بالا میرفت.
فضای خانه گرفته و دلگیر است، همان قطار در همان نما از من دور میشود، فالی رفته است حالا که نیست، هست. نشانههایی از او هنوز هست و بویش. بهیکباره موبایل شیی مقدس میشود. صدای خندههایش، حرکاتش و تصویرش هر چندبار که بخواهم تکرار میشود. طول اتاق را میرود و میآید، هی میرود و میآید میتوانم ساعتها حرکات او را ببینم و صدای خندهها و حرفزدنش، آواز خواندنش، … فالی رفته است. نیست، اما هست. متنی هست که او در آن جریان دارد.
چنان پرم من از تو چنان پر
که به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست.(۳)
خاطره؛ غیابی که متن میشود؛ نوشتهای، عکسی ثابت یا متحرک، اسمی که روی تنهی درخت حک میکنیم. گاهی این متن را نشانههایی میسازند که فقط برای یک نفر قابل درک و خواندن است زبانی که فقط یک نفر قادر به خواندن آن است. نشانههای به جامانده دلتنگی ما را به متن تبدیل میکند، همین غیاب، همین فقدان، همین فضای تهی است که با متن پر میشود، شعر، قصه، یا متنی مثل همین که میخوانید. متنی که حال روحی ما را بازمیتاباند، و یا گمان میکنیم که باز میتاباند همین حال روحی سرچشمهی لذت است.
وقتی به زنی دل میبندیم، فقط یک حال روحی خودمان را در او باز میتابانیم در نتیجه آنچه اهمیت دارد نه ارزش آن زن که ژرفای این حال است.(۴)
متنها برای پر کردن خالیهایی هستند که هیچگاه پر نمیشود، متنها کوشش وجان کندن ما برای احضار وروایت غیاب هستند، چیزی که گمان میکنیم باید باشد، اما نیست. تهی وخالیای که ما را به درون میکشد. بازیای که از آن لذت میبریم. فریب و مکری که به آن تن میدهیم. چهرههایی که هر بار گمان میکنیم شناختهایم و به جا میآوریم اما باز دور میشوند، تغییر میکنند وکس دیگری میشوند. کسی که هم آشناست هم غریبه.
فالی دور شده است، دوباره برایم غریبه میشود. در غیاب او شک و حسادتهایم دوباره سر باز میکنند، راست میگوید یا دروغ. صادق است یا حیلهگر. دلشوره تمام وجودم را میگیرد.
عشق به نوعی همزاد دلشوره است. دلشورهی زمانی که حس میکنی آنی که دوست داری دور از تو جایی خوش است و دستت به او نمیرسد.(۵)
موجودی پیچیده و غیرقابل پیشبینی که میخواهیم ساده و قابل فهمش کنیم. متنی که میخواهیم معنایی واحد و یکه از آن بیرون بکشیم. غیرممکن است.
متـن(زن)ها حیلـهگـرند، فریبکـارند؛ ایـن حیلهگری متن و زن در شهرزاد به هم میرسند؛ هزار چهرگی متن و زن. جایی که شهرزاد مردی، امیری را از لذت کشتن باز میدارد. نشئگی دانستن و خماری ندانستن، امیر را سرگردان میکند سرگردان شهرزاد و متنها. خلسهای که امیر آرام آرام در آن فرو میرود و از کنش باز میماند.
متنها فریبکارند، متنها ما را از کنش باز میدارند همیشه یا نشئهایم یا خمار با توهم دانایی و دانستن. لذت تجاوز و کشتن کجا. بابای سربهزیر چند بچهی قد و نیمقد کجا. لعنت به شب هزار و یکم.
———————————–
پانوشت:
۱ و ۲ و ۴ و ۵ – در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست،مهدی سحابی، نشرمرکز کتاب اول چاپ سوم ۱۳۷۵
۳ – خطاب به پروانهها، رضا براهنی، نشر مرکز ۱۳۷۴