خانه‌ی ادبیات پیشروی ایران

سفر به دور اتاق

نویسنده: آلن دوباتن - ترجمه: مهدی نمازیان

سفر به دور اتاق - نویسنده:آلن دوباتن - ترجمه:مهدی نمازیان

۱۳۹۹/۰۵/۱۲

اگزویه دو مستر (۱)، نویسنده و نقاش اهل فرانسه و برادر کوچکتر فیلسوف مشهور، ژوزف دو مستر (۲) بود. مهمترین اثر او رمان “سفر به دور اتاقم  (۳) ” است که آن را در ۱۷۹۴ منتشر کرد. سوزان سانتاگ (۴) ، منتقد و نظریه ‌پرداز ادبی ،سفر به دور اتاق  دو مستر را کوتاه‌ترین سفری می‌داند که در تاریخ ادبیات جهان انجام شده‌است. دی اچ لارنس (۵) نیز می‌نویسد: اگر بتواند کتاب سفر به دور اتاق را بفهمد،جهان در نگاهش شکل دیگری خواهد یافت.در این نوشته،آلن دوباتن ضمن یادآوری خاطرات شخصی اش، تلاش می کند تا با توجه به اثر دومستر،معایب عادت را به ما گوشزد کند و از غفلتی بگوید که در پی آن گرفتارش می شویم.

هنگامی که از باربادوس (۶) به لندن بازگشتم، متوجه شدم که شهر با سرسختیِ تمام، از تغییرسر باز زده است. بعد از دیدنِ آسمان لاجوردی و شقایق های دریایی غول پیکر،خوابیدن در کلبه ای از چوب نخل،خوردنِ شاه ماهی،شنا کردن کنار بچه لاکپشت ها و مطالعه،زیر سایه ی درختان نارگیل،اکنون وارد زادگاهم شده بودم.هیچ تغییری در لندن احساس نمی شد.هوایش هنوز بارانی بود،پارک هایش همان حالت سابق را داشت و آسمان اش حزن انگیز به نظر می رسید.اوضاعِ لندن،مرا یاد بی تفاوتی دنیا انداخت؛ بی تفاوتی نسبت به اتفاقاتی که در زندگی ساکنین اش رخ می دهد.در وطنم احساس غربت کردم و چنان بودم که گویی سرنوشت، مرا محکوم به گذران زندگی در بدترین نقطه ی کره ی زمین کرده بود.

از ۱۷۹۹ تا ۱۸۰۴،الکساندر فون هامبولت (۷) سفری را به دور آمریکای جنوبی آغاز کرد و بعدها مشاهداتش را طی سفرنامه ای با عنوان “سفر به مناطق استوایی قاره ی جدید” به چاپ رساند.بهار ۱۷۹۰،نُه سال پیش از آنکه هامبولت سفرش را آغاز کند،فرانسویِ بیست و هفت ساله ای به نام اگزویه دو مسترسفری را به دور اتاق خوابش انجام داد و گزارش آن را “سفر به دور اتاق خوابم” نامید.سال ۱۷۹۸ بود که دومستر با توجه به رضایتی که از سفر قبلی اش بدست آورده بود،سفر دوم اش را آغاز کرد.سفری شبانه و تا لبه ی پنجره.این بار سفرنامه اش را “سیاحت شبانه در اطراف اتاق خوابم” نام گذاشت.

دو سفرِ کاملا متفاوت:اولی،سفر به مناطق استوایی قاره ی جدید و دومی سفر به دور اتاق خواب.سفر اول به نُه قاطر،سی چمدان،چهار مترجم،یک مکان یاب،دو تلسکوپ،یک دوربین زاویه‌سنج ،یک فشار سنج،یک قطب نما،یک رطوبت سنج،معرفی نامه از پادشاه اسپانیا و یک تفنگ نیاز داشت و دومی فقط به یک دست پیژامه یِ نخیِ صورتی-آبی.

سال۱۷۶۳،اگزویه دو مستر،در شهر زیبای شامبری (۸)  واقع در دامنه ی رشته کوه آلپ به دنیا آمد.او شخصی احساساتی،عاشق پیشه و اهل مطالعه بود.دومستر به آثار مونتنی ،پاسکال و روسو علاقه ی فراوانی داشت.علاوه بر این از دلباختگان هنر نقاشی بود و مناظر محلیِ هلند و فرانسه را می ستود.در بیست و سه سالگی مجذوب علوم هوانوردی و مکانیک پرواز شد. دو مستر با همکاری دوستش یک جفت بال بزرگ از کاغذ و سیم ساخت و تصمیم گرفت تا به آمریکا سفر کند که البته موفق نشد.دو سال بعد سوار بالون هوای گرم شد و پیش از آنکه بالون در جنگل کاج سقوط کند،چند ثانیه ای را بر فراز شامبری پرواز کرد.پس از آن بود که سال ۱۷۹۰،هنگامی که در اتاق ساده ی بالای ساختمان تورین (۹) زندگی می کرد پیشگام نوعی سفر شد که آن را “سیاحتِ اتاق” نامید.

ژوزف دو مستر،برادر اگزویه در تشریح سیاحت اتاق تاکید کرد که قصد برادرش، توهین و بی ارزش جلوه دادن اقدامات قهرمانانه ی سیاحان بزرگ گذشته نبوده است. ژوزف می نویسد:”بی تردید ایشان مردان بزرگی بودند”.نکته اینجا بود که برادرِ ژوزف، روشی از سفر را کشف کرده بود که بی شک می توانست برای افرادی که ثروت و شجاعت آن کاشفان را نداشتند عملی تر باشد.

هنگامی که اگزویه خود را برای سفرش آماده می کرد چنین نوشت:”میلیون ها نفر که پیش از من هرگز جرات سفر کردن را نداشته اند،دیگرانی که قادر به سفر کردن نبودند و افرادی که حتی فکر سفر کردن هم به مخیله شان خطور نمی کرد،اکنون می توانند روش مرا دنبال کنند.حالا تنبل ترین افراد می توانند لذت هایی را کشف کنند که نه هزینه ای برایشان می تراشد و نه لازم است بابتش تلاشی کنند.”اگزویه “سیاحت اتاق” را مخصوصا به فقرا توصیه می کرد و به کسانی که از خطرِ توفان،راهزنان و صخره های بلند می ترسیدند.

ماجرا به خوبی آغاز می شود:دو مستر درِ اتاقش را قفل می کند، پیژامه ی صورتی-آبی اش را می پوشد و بی چمدان به سوی کاناپه، بزرگترین اثاث خانه اش، سفر می کند.سفرش او را از رخوت و افسردگی معمول بیرون می آورد،دید تازه ای از اشیاء به او می دهد و باعث می شود برخی ویژگی هایشان را بازیابد.او برازندگیِ پایه های کاناپه را تحسین می کند و ساعات خوشی را به یاد می آورد که بر کوسن هایش لمیده و در مورد عشق و کارش رویاپردازی کرده او سپس از روی همان کاناپه تخت خواب خود را برانداز می کند و بار دیگر از دیدگاه متعالی یک سیاح،می آموزد تا این اثاث پیچیده را تحسین کند.او از بابت شب هایی که روی تخت گذرانده بود احساس قدردانی کرد و از همخوانیِ رنگ ملافه ها با پیژامه اش ذوق زده شد.او می نویسد:”به همه توصیه می کنم تا ملافه های صورتی و سفید تهیه کنند زیرا این رنگ ها آرامش بخش هستند و برای فردِ بدخواب، رویاهای شیرین به ارمغان می آورد.”

 اثر دو مستر، از دیدگاهی عمیق و الهام گر سرچشمه گرفته است:لذتی که از سفرهایمان می بریم بیش از آنکه مربوط به مقصد سفر باشد به ذهنیتی  که با آن سفر می کنیم وابسته است.اگر تنها بتوانیم تمرکزمان را به محیط اطراف معطوف کنیم چه بسا پی ببریم که این مکان ها هیچ دست کمی از کوه های سر افراز و جنگل های پر پروانه ای ندارد که هامبولت در آمریکای جنوبی کشف کرده بود.

حال، این سوال پیش می آید که ذهنیتِ سفر چیست؟ شاید بتوان قوه ی درک و پذیرش را مهم ترین مشخصه ی آن دانست.اگر شخصیتی پذیرا داشته باشیم با فروتنی به مکان های جدید نزدیک می شویم.هنگامی که در جایی غیر از زادگاهمان به سیاحت می پردازیم،هیچ تصور خاصی از اینکه چه چیزی جالب است یا چه چیزی جالب نیست نداریم.چه بسا ایستادن ما در میان خیابان و کوچه های باریک باعث ایجاد مزاحمت برای افراد محلی شود و جزئیاتی را تحسین کنیم که به نظر آنها بی اهمیت و کم ارزش تلقی شود.شاید پس از آنکه نمای یک ساختمان دولتی، ما را فریفته ی خود کند یا نوشته ی روی دیوار باعث جلب توجهمان شود،تصادف کنیم.شاید سوپرمارکت و سلمانی را به طرز غیر معمولی جذاب بیابیم، به مدت طولانی به صفحه آراییِ منوی غذا خیره شویم،لباس های گوینده ی اخبار عصرگاهی،بیش از حد معمول توجهمان را به خود جلب کند و یا نسبت به مکان های تاریخی توجهی بیش از حد نشان دهیم.

اما در شهر خودمان، انتظارات و توقعات کمتری داریم.مطمئن هستیم که تمام جاذبه های محله مان را کشف کرده ایم و در اصل، برایمان قابل قبول نیست در مکانی که ده سال یا بیشتر در آن زندگی کرده ایم چیز جدیدی را کشف کنیم.ما به آن مکان عادت کرده ایم و همین مسبب بی اعتنایی مان به آن شده است.

دو مستر تلاش کرد تا ما را از حالت انفعال بیرون آورد.در جلد دوم سیاحتِ اتاق،” سیاحت شبانه در اطراف اتاق خوابم”،به سمت پنجره اش آمد و به آسمان شب خیره شد.زیبایی آن صحنه او را به این فکر انداخت که چرا این مناظرِ به ظاهر عادی،مورد تحسین قرار نمی گیرد.به قول او:”در این لحظه چند نفر هستند که از تماشای این منظره ی متعالی که آسمان پرسخاوت،آن را برای انسانِ تنبل، بیهوده به نمایش گذاشته،لذت ببرند؟!برای آنها که در حال پرسه زدن هستند و یا برای دیدن تئاتر ازدحام کرده اند چه هزینه ای دارد تا لحظه ای هم بالای سرشان را نگاه کنند و صورت های فلکی را تحسین کنند که بر تارک آسمان می درخشد؟”.علت اینکه افراد، بالای سرشان را نگاه نمی کنند این است که هرگز سابقه ی چنین کاری را نداشته اند.ایشان عادت کرده اند تا جهان پیرامونی شان را کسالت آور بدانند و تصور کنند که با انتظاراتشان تطابق ندارد.

من نیز مانند دو مستر وسوسه شدم تا سفری را به اطراف اتاق خوابم آغاز کنم اما اتاقم به قدری کوچک بود که تنها تخت خوابم درآن جا می گرفت و مرا به این نتیجه رساند که اگر راهکار دو مستر را در مورد کل محله بکار ببرم ،موثرتر خواهد بود.این بود که پس از گذشت چند هفته از سفرم به باربادوس، در یک روز آفتابی ماه مارس،حوالی ساعت ۳ عصر به سبک دو مستر در اطراف محله ی همرسمیت (۱۰) به سیر و سفر پرداختم.برایم عجیب بود که نصف روز را بدون داشتن هدف خاصی در ذهنم، بیرون از خانه سپری کردم.یک زن به همراه دو کودک مو بور خیابان اصلی را قدم می زد.خیابانی مملو از رستوران ها و مغازه های گوناگون.آنطرفِ پارک،اتوبوس دوطبقه ای ایستاده  و منتظر بود تا مسافرانش را سوار کند.تابلوی بزرگی، سس گریوی (۱۱) را تبلیغ می کرد.تقریبا هر روز این مسیر را برای رسیدن به ایستگاه مترو پیموده بودم و هرگز آن را جز، واسطه ای برای رسیدن به مقصدم نمی دانستم.اطلاعاتی که مرا در رسیدن به هدفم یاری می کردند توجه ام را به خود جلب می کردند و تمام چیزهای دیگر به نظرم بی ربط می رسید.بنابراین هنگامی که  به تعداد عابرین پیاده رو توجه می کردم و آنها را به عنوان موانع احتمالی مسیرم در نظر می گرفتم،چهره ها و حالات رفتاری شان به چشمم نمی آمد،درست همانطور که اَشکال ساختمان ها و یا اتفاقات داخل مغازه ها را نمی دیدم. البته،اوضاع همیشه به همین منوال نبود.هنگامی که برای نخستین بار به این محله نقل مکان کردم  توجهم چندان رنگ و بویی از عادت نداشت.در آن هنگام هنوز عادت نکرده بودم تا چنین شتابزده راهی ایستگاه مترو شوم.   

حالا تنبل ترین افراد می‌توانند لذت‌هایی را کشف کنند که نه هزینه‌ای برایشان می‌تراشد و نه لازم است بابتش تلاشی کنند.

مهدی نمازیان آلن دوباتن - سفر به دور اتاق

شاید از میان هزاران چیزی که در خیابان قابل رویت و تامل است،تنها از چند تای شان آگاه می شویم:مثلا تعداد افرادی که سر راهمان قرار می گیرند،میزان ترافیک و احتمال بارندگی.یک اتوبوس که در نگاه اول می تواند از منظر زیباشناختی دیده شود و یا تخته پرشی به سوی فهمیدن طرز تفکر جوامع شهری باشد،صرفا به جعبه ای تبدیل می شود که در سریع ترین زمان ممکن ما را در محدوده ای حرکت دهد که شاید می توانست وجود نداشته باشد.

علائقم را نسبت به خیابان محله چنان محدود کرده بودم که جایی برای توجه به کودکان مو بور،تبلیغ سس گریوی،سنگفرش خیابان،مغازه های رنگارنگ،حالات رفتاری فروشندگان و بازنشستگان نمانده بود.عادت کردنم به فضای اطراف،مرا از اشتیاق به تفکر در باب طراحی پارک ها و ترکیب عجیب معماری جورجیایی،ویکتوریایی و ادواردی یک ساختمان،تهی کرده بود.پیاده روی هایم در امتداد خیابان، فارغ از هرگونه توجه به زیبایی،تداعی خاطرات،حس شگفتی،تحسین و یا اظهار نظر فلسفی، برآمده از جاذبه های  بصری بود.در عوض،به سادگی جای آن را نیاز رسیدن عجولانه به ایستگاه مترو پر کرده بود.

اینک،به پیروی از دو مستر تلاش کردم تا فرآیند عادت کردن را معکوس کنم و اطرافم را از کاربردهایی که قبلا برایش یافته بودم خالی سازم.خودم را وادار کردم تا اطرافم را به گونه ای نگاه کنم که گویی در قبل هرگز آنجا حضور نداشته ام و همین شد که سفرهایم،به تدریج به ثمر نشست.

هنگامی که همه چیز را به عنوان یک عامل بالقوه برای جلب نظر تلقی کنیم،اشیاء لایه های ارزشمند خود را به نمایش خواهند گذاشت.ردیفی از مغازه ها که همواره به عنوان سازه ای بزرگ،شبیه هم و قرمز رنگ به چشمم می آمد،اکنون هویتی معمارگونه یافته بود.حالا که نگاهم را دقیق تر کرده بودم، در اطرافِ یک گلفروشی ستون های جورجیایی را می دیدم و بالای قصابی ناودان هایی به شکل حیوانات و به سبک گوتیک ویکتوریایی به چشمم می آمد.رستوران به جای اشکال درهم و برهم، پر از غذاهای رنگارنگ و افرادی شده بود که مشغول خوردن بودند.در طبقه ی اول اداره ای که نمای شیشه ای داشت،افرادی را دیدم که هنگام حرف زدن سر و دستشان را تکان می دادند و شخصی بر روی تخته ی بالای سرش نموداری دایره‌ای شکل را نشان می داد.همزمان در آن سوی خیابانِ اداره،یک کارگر، پیاده رو را سیمان کاری می کرد و با ماله ای که در دست داشت تکه های بلوک را شکل می داد.سوار اتوبوسی شدم و برخلاف معمول که به گوشه ای خلوت پناه می بردم،تلاش کردم تا به صحبت های مسافران گوش کنم.آنوقت بود که توانستم مکالمه ای را در ردیف جلویی ام بشنوم .ظاهرا گفتگو در مورد رؤسای یکی از ادارات بود که شعورش نمی رسید.کسی که از رئیسش شکایت می کرد،در مورد بی لیاقتی دیگران سخن می گفت اما هیچ نمی اندیشید که چه کار می تواند انجام دهد تا از آن بی لیاقتی کم کند.به کثرت زندگی هایی که همزمان در سطوح مختلف شهر جریان داشت اندیشیدم و به شباهتِ شکایت ها فکر کردم که همواره خودخواهی و بی توجهی را مورد سرزنش قرار می داد و به همان واقعیتِ روانشناختی قدیمی اشاره می کرد که آنچه در دیگران عیب می بینیم و از آن گله می کنیم،همان عیب خودمان است که دیگران نکوهش می کنند.

در پی توجه جدیدی که پیدا کرده بودم،محله ام نه تنها شامل افراد جدید و ساختمان های شاخص شد،بلکه به تدریج ،دید مرا نسبت به آن وسیع تر کرد.به ثروت جدیدی که در منطقه گسترده شده بود اندیشیدم.از خودم پرسیدم چرا از قوس های ریل راه آهن اینقدر خوشم می آید و بزرگراهی را که در آسمان شهر خودنمایی می کند تا این حد دوست دارم.

تنها سفر کردن برای من یک مزیت بود.واکنش های ما نسبت به پیرامون،بسته به اینکه با چه کسی همسفر می شویم شکل می گیرد و کنجکاوی مان را با توقعات و انتظارات دیگران وفق می دهیم.شاید از ما و هویتمان تصورات خاصی داشته باشند و از همین رو به صورت پنهان مانع از آن شوند که برخی جنبه های خاص مان به منصه ی ظهور رسد.ممکن است با حیرت زدگی بگویند:”هیچ فکر نمی کردم کسی باشی که از رو گذر خیابان خوشت بیاید.”نگاه های دقیق دیگران ممکن است ما را شرم زده کند و از توجه به دیگران بازمان دارد.در آن صورت اسیر وفق دادن خودمان با سوالات و ایرادگیری های همراه مان می شویم و احساس می کنیم که بهتر است خود را عادی تر از آنچه کنجکاوی مان ایجاب می کند نشان دهیم.آن روز عصر، در میانه ی ماه مارس،خیابان همرسمیت را تنها قدم می زدم و نگران این چیزها نبودم.آزادانه می توانستم اندکی غیر عادی و مرموزانه رفتار کنم.همین شد که پنجره ی یک فروشگاه ابزارآلات و یراق‌فروشی را طراحی کردم و روگذر خیابان را کشیدم.

دو مستر فقط مسافر اتاق نبود بلکه به مفهوم کلاسیک،یک سیاح بزرگ به حساب می آمد.او به ایتالیا و روسیه سفر کرد ،زمستانی را با ارتش سلطنتی در کوه های آلپ گذراند و در قفقاز با نیروهای روسی جنگید. زمستان ۱۸۰۱ در آمریکای جنوبی،الکساندر فون هامبولت در یادداشتی که در زندگی نامه اش به تحریر کشید،انگیزه اش برای سفر را چنین تشریح کرد:”نیازی شدید و نامشخص داشتم تا از روزمرگیِ کسالت آور، به جهانی حیرت انگیز انتقال یابم.”دو مستر تلاش کرد تا با زیرکی هرچه تمام تر ،دوگانگیِ “روزمرگی کسالت آور” در برابر “جهان حیرت انگیز” را از نو ترسیم کند.او قصد نداشت تا به هامبولت بفهماند که آمریکای جنوبی کسالت آور است و تنها می خواست او را متقاعد کند که زادگاهش برلین هم می تواند چیزهایی برای عَرضه داشته باشد. نیچه(که اغلب اوقات را در اتاقش به سر می برد)هم که آثار دو مستر را خوانده و او را ستوده بود،درباب تفکر دو مستر چنین نوشت:

” مشاهده می کنیم که چگونه برخی می توانند تجارب شان(حتی تجارب روزمره و بی اهمیت) را مدیریت کنند و به آن نظم و ترتیب ببخشند و در نتیجه به خاک حاصلخیزی تبدیل شوند که سالی سه مرتبه ثمر می دهد،درحالی که دیگران(که تعدادشان هم زیاد است!)بر امواج خروشان سرنوشت سوارند و همچنان مانند چوب پنبه بر سطح آب شناورند؛سرانجام مجبور می شویم تا بشریت را به اقلیتی تقسیم کنیم از کسانی که می دانند چگونه بیشترین بهره را از زندگی ببرند و اکثریتی که می دانند از بیشترین چیز، کمترین را دریابند.”

کسانی را می بینیم که کویرها را پیموده اند،بر کلاهک های یخی شناور بوده اند و از میان جنگل ها عبور کرده اند و همچنان بیهوده می کوشیم ایشان را روانکاوی کنیم تا مگر شاهدی از مشاهداتشان بیابیم.اگزویه دو مستر با پیژامه ی صورتی-آبی اش و در کمال رضایت از بودن در محدوده ی اتاق خواب خود،با زیرکی می خواست ترغیبمان کند تا پیش از آنکه عازم سفرهای دور و دراز دور دنیا شویم،به چیزهایی که برایمان عادی شده بیشتر توجه کنیم.نگرشی که مرا یاد سخنی از پاسکال انداخت:

     “تنها علت ناخشنودی انسان آن است که نمی داند چگونه در اتاقش آرام گیرد.”(کتاب تفکرات،صفحه ی ۱۳۶).

[۱] Xavier de Maistre

[۲] Joseph de Maistre

[۳] Voyage autour de ma chambreاین اثر با ترجمه ی احمد پرهیزی و توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است.

[۴] Susan Sontag

[۵] D. H. Lawrence

[۶] Barbados

[۷] Alexander von Humboldt از بزرگ‌ترین ماجراجویان سده‌های ۱۸ و ۱۹ میلادی

[۸] Chambéry

[۹] Turin

[۱۰] Hammersmith

[۱۱] gravy

نظرات بسته شده است.