خانه‌ی ادبیات پیشروی ایران

روایت علیه روایت

مهدی صمدانی

0

روایت از جایی آغاز شد، شاید از آن‌جا که فقط کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و راهی شد، در راهی که ما درآن خیره‌ایم. شاید همان‌جا، آن‌جایی که به صحرا شدند، عشق باریده بود و آمد و آمد تا اوج‌اش، که آن خطاط سه گونه خط نبشتی … حالا ما هستیم و باران روایت‌های ریز و درشت، روایت برای روایت، روایتی در ثبت روایت، روایتی در جعل آن و یا در نقض‌اش یا روایتی علیه آن، روایاتی که از زبان تا ما و از ما تا جهان و همین‌طور تا جهان متن، و در چرخش‌هایی دیگر، در فرم‌هایی متفاوت بسط یافته و تحدید شدند. آن‌قدر آمده‌اند تا در شکلی عجیب، فرم خود را هم فراروی کرده و چنین بنمایند:

همسایگی تو در جایی

جایی دیگر برای فاصله می‌گذارد

(رویایی )

شنیده‌ایم که شعر باید اطلاعات بدهد و البته شکی هم نداریم که در شعر هم پیام و هم اطلاعاتش، خود شعر است و نوع بکارگیری زبان آن، عواطف و افق معنای آن و اجرای فرم آن است شیوه و چگونگی بهرمندی از امکانات سخن است اما این همه می‌تواند هماهنگ و همراه با مفاهیم و تصاویری باشد که ارجاع آن‌ها به منابع و موقعیت‌هایی است که درک و شناخت آن‌ها تخصص ویژه می‌خواهد ( البته استفاده از واژگان تخصصی در سنت کلاسیک ما نه تنها غریب نیست که شاعرانی چون خاقانی‌ها به کفایت در آن جولان داده‌اند و بی‌گمان در این مقال هم فرصت داد و ستدی با آن‌ها نیست) هم‌چنان‌که یکی از مشخصه‌های کلامی دفتر شعر درراه خانم شهین خسروی نژاد همین داده‌های واژگانی‌ای‌ست که پای علوم‌پزشکی، زمین‌شناسی، فیزیک، زیست… را به متن درراه و این گفتگو کشانده است. این قضیه از اصل زیباشناسانه‌ی اثر و بحث خودارجاع آن نه این‌که چیزی نمی‌کاهد که دلیلی بر تشخص و رکنی از تمهیدات این سازه به شمار می‌رود. این پل زدن بین سخن ادبی با علوم‌طبیعی گرچه از رابطه‌ای فرامتنی یا بینامتنی نگوید اما این درگیری را برای طرح پرسش‌هایی از این دست به همراه خواهد داشت که ۱- معرفت شعر با معرفت علمی چه فرقی دارد؟! ۲- استفاده از استعاره‌های علمی سخن ادبی را به سطح می‌کشاند یا…؟! ۳- جایگاه شعر از نظر علمی کجاست؟!. می‌شود با کمک باختین این مسئله را کمی آب‌وتاب داد والبته با طرح این پرسش که فرق علوم انسانی با علوم طبیعی در چیست؟

باختین جواب سوال را این‌گونه می‌گوید که: تفاوت بین علوم طبیعی و علوم انسانی را باید در موضوع مورد شناسایی آن‌ها و نیز در روش این علوم (یعنی در عامل‌شناسایی) جستجو کرد. موضوع علوم انسانی نه فقط انسان که انسان آفریننده‌ی متن و خود متن است. (متن در مفهوم وسیع آن) در علوم طبیعی شناخت موضوع شناسایی و در علوم‌انسانی شناخت فاعل‌شناسا اهمیت دارد. پس دانش مربوط به فاعل تنها می‌تواند دانشی گفتگویی (چندآوا) باشد. این را هم بخوانید: ویژگی علوم انسانی یعنی جهت گیری این علوم به سوی افکار، معانی، دلالت‌ها و نظایر آن‌ها، همواره مورد توجه ماست. این افکار و معانی از غیر، از دیگری صادر می‌شوند و تنها به طور بنیادی با تجسم در متن است که به مادیت درمی‌آیند و در دسترس پژوهش قرار می‌گیرند. در همه‌ی این علوم متن نوشتاری و یا شفاهی نخستین داده را تشکیل می‌دهد. متن واقعیتی است بی‌واسطه (واقعیت اندیشه و تجربه)، واقعیتی که این اندیشه‌ها و رشته‌ها فقط در درون آن‌ها تشکیل و قوام می‌یابند. آن‌جا که متنی موجود نیست نه موضوع پژوهش موجود است و نه اندیشه … اندیشه در پی اندیشه، تجربه‌ی تجربه‌ای دیگر، سخن در پی سخن‌ها، متن‌های موثر بر متون دیگر.

ویژگی بنیادی رشته‌های علوم‌انسانی در مقایسه با علوم‌طبیعی در همین نهفته است. مطمئنا این نوشته علاقه‌ای به ادامه‌ی این بحث ندارد و از کسانی که به تفاوت‌ها و تشابهات علوم علاقمندند می‌خواهد که به منطق گفت‌و‌گویی باختین اثر تزوتان تودروف مراجعه کرده و این مبحث ناتمام را به سامان برسانند اما آن‌چه در این بحث مورد نظر است تداخل انواع سخن ( به گفته‌ی باختین البته اگر تنوع سخن‌ها را بپذیریم) و تاثیر متون برهم و رابطه‌ی فرامتنی و بینامتنی آن‌هاست و این‌که علم روایت شعر را رد نمی‌کند:

مانده‌ام

چه با چه بیامیزد

آدم نتیجه‌اش شود یا من

تقسیم سلولی‌اش فرد باشد یا زوج

مانده‌ام

در انتخاب طبیعی

ص ۱۲

آیا علم می‌تواند روایت شعر را از این جهت بپذیرد که وقتی وارد متن ادبی می‌شود دیگر ماهیت خود را از دست داده است و تنها مانند عناصری فرمی و متنی قابل شناسایی است و ارتباطش با جهان متن است نه جهان بیرون از متن.

هموفیلی‌ام نتیجه ظلم تو بود

خونم

منعقد نمی‌شود در این بریدگی

منعقد نمی شوم در این بریدگی

در این بریدگی گوش تا گوش

ص ۵۳

درعلم، سخن قطعی، مسئولانه و اثبات‌گرایانه است.۱ آن‌جا ما با اشیا سروکار داریم و با مشاهده و آزمایش و نهایتا گزارش از آن‌ها و یا تجزبه و تحلیل و رابطه‌ی علی و معلولی اما در هنر / شعر، هنرمند / شاعر، اشیا را عناصری هستنده می‌بیند که باید جریان روایت را شکل دهند مساله غریبی نیست اگر جنین، یا جنین یک واژه، نطفه یا نطفه یک واژه از شکل یا شکل‌گیری‌اش می‌گوید:

پدر مرده

شکل نمی‌گیرد نطفه‌ام

می‌خواهم آدم شوم

بدنیا بیایم

عشق بورزم

ص ۱۱

این‌جا عرصه شعر است و گستره‌ی روایتی که تجسم اندیشیدن در زبان است. صحبت از کنشی خلاق است که در پرتو دیگربودگی و دیگرشدگی معنا و مفهومی می‌یابد آغاز و پایان را نمی‌شناسد؛ بی‌جان و جان‌دار را، صورت و ماده را. گفتگو از شدن است.

باختین وارث منطق گفتگویی حالا از فرایند هنر و تجارب هنری می‌گوید: هنرمند در فرایند هنری به طور مستقیم درگیر وقایع نمی‌شود زیرا در این صورت به عامل‌شناسایی که درحوزه اخلاقی عمل می‌کند تبدیل خواهد شد درعوض او جایگاهی اساسی در خارج از وقایع اشغال می‌کند. به عنوان مشاهده‌گر بی‌طرف، اما برخوردار از فهم معنا و توانا بر ارزیابی آن‌چه در حال وقوع است. او آن‌چه را رخ می‌دهد تجربه نمی‌کند، اما البته در تجربه آن همراهی می‌کند.۲

باختین از تعبیری برون‌موضعی که البته با بی‌تفاوتی فرق دارد استفاده می‌کند آن‌چه به هنرمند امکان می‌دهد تا از بیرون به رخداد شکل دهد و به آن وحدت و سامان بخشد. او می‌گوید تولد و مرگ من فقط برای دیگران است که رخداد به حساب می‌آید. یعنی من فقط برای دیگران است که می‌میرم. برعکس دیگران‌اند که فقط در من و برای من خواهند مرد. ما فقط شاهد تولد ومرگ دیگرانیم که دراین رخدادها نمی‌توانند جزیی از زندگی درونی من و آن‌چه من از درون تجربه می‌کنم به شمارآیند. پس این سخن چگونه است:

به من یاد بدهید

هنگام بدنیا آمدن چگونه نمیریم

به من استفاده از ریه‌ها را یاد بدهید

نفس کشیدن در هوای جهان

ص ۵

از نظر علمی (چه در علوم‌طبیعی و علوم‌انسانی) این مباحث قابل پیگیری است که چرا وقتی مرگ را درک کردم آگاهی متوقف می‌شود اما در شعر من مرگ وجود دارد . تولد و قبل از آن به طور شفاف بیان می‌شود اما این آگاهی متوقف شده کجاست؟! چگونه است که علم و فلسفه روایت شعر را قبول می‌کنند حتی در حوزه‌ای تجربه‌ناپذیر! باختین معتقد است که آگاهی در گوهر خود بی‌پایان است وتنها می‌تواند از درون (برخلاف انسان که از درون مرگ را تجربه نمی‌کند) یعنی فی‌نفسه و برای آگاهی به ظهور برسد – در شعر اما آگاهی ظهوری از جنسی دیگر دارد – همان‌طور که دیگری قادر به دیدن مرگ ماست، آگاهی نیز چنین توانی دارد. در شعر امکان دیدن هر چه حتی تجربه‌ی مرگ و تجربه‌ای جنینی موجود است پس، از تولد و مرگ می‌توان سرود. چرا که امکان آگاهی به آن‌ها وجود دارد. شاعر با تکیه بر توانایی‌هایش از جمله روابط مبتنی بر غیاب، از خود و موقعیت‌های پیرامون‌اش فراروی می‌کند و دراین کار به تحریک و توسعه‌ی توان تخیل مخاطب‌اش هم‌یاری می‌رساند. یعنی ذات ادبیات این است. ادبیات خواننده را قادر می‌سازد تا مستقیما وارد فرایندهای موثر انسان دیگرشود. و به جای رد یا قبول گزاره‌های ارایه شده، درگیر موقعیت‌های مشابه‌ای از عواطف انسانی شود تا به‌جای تعامل با توصیفی علمی و یا آموزه‌های پراکنده کننده و برچسب‌های قانع کننده‌ی ایدئولوژیک و هر نوع حکم یا فرضیه‌ای، شراکت با تجاربی عمیق وشگفت از مشترکات انسانی را بپذیرد.

خواننده به‌ وسیله‌ی ادبیات فراتر از مرزهای جهان‌تنگی و روزمره‌گی‌های عادت شده می‌رود. ادبیات منزل‌گاه حیرت است، درگیر دمادم با رویا، تخیل وجهانی که مرزهای آن را فقط متن رسم می‌کند. و در این زمینه بارها یافتارهایی شگفت وآن‌سوی تجارب زیستی ما ارایه داده است. گزارش‌های حقیقی از غیاب؛ مثلا موریس بلانشو در لحظه‌ی مرگم می‌نویسد: ببینید من مرگ خود را زیسته‌ام و وقتی مرگِ بیرون او راهی جز برخورد با مرگ درون او ندارد به مرگ می‌گوید: من زنده‌ام، تو مرده‌ای۳

ادبیات خودمان نیز مشحون از تجاربی چنین است مثلا رویایی شاعر، بارها در تظاهر منِ سخن‌گویش و در تخیلی خلاق، زلف این‌سو را به آن‌سوگره زده است.

به هرجا که رسیدم

آن‌جا بودم

تنها با معماری عنصر غیاب است که او این امکان را پیدا می‌کند تا فرسنگ‌ها دورتر از خود به جستجوی خود و دیگرسو پرداخته و یافته‌های خود را در سازه‌ای از این دست بریزد.

این همه انگشت، مرگ را

بیش‌تر از آن‌چه هست

مسئله کرده است

این‌گونه است که شاعر به من عینیت می‌بخشد نه به من، که به رخدادهای نادیده‌ی من و محالی مثل کلام جنین و مرگ در اعماقش. او این کار را به کمک دیگران و دیگری‌اش انجام می‌دهد. به کمک آگاهی تجسم یافته در زبان، به کمک متن و روایت‌های سیالش و به کمک هر آن‌چه در کنش خلاق و آفریننده کاربرد می‌یابد.

متصل شد چون دلت با آن عدن

هین بگو مهراس از خالی شدن

امر قل زین آمدت کی راستین

کم نخواهی شد بگو دریاست این۴

حکیمی هر نوع فعالیت خلاق را سلب مالکیت از خود و از دست نهادن خویشتن در دنیای خارج می‌نامد. البته از این‌جا به مرگ مولف هم می‌توان رسید (البته می‌توان هم نرسید) مهم این است در جریان هنر/ شعر، هنرمند/ شاعر، باید چیزی از خودش را جدا بکند چیزی که عینیت بیابد: بخوانید من، من دیگر شاعر که تجسم می‌یابد و به‌جای او می‌بینید آن‌چه را که خودش قادر به دیدن نیست آن‌چه در خودش و درونش به تحقق نمی‌رسد. حالا آن من زبان باز می‌کند:

کیست این پنهان مرا در جان و تن

کز زبان من همی‌گوید سخن

این که گوید از زبانم راز کیست

بشنوید این صاحب آواز کیست۵

دیگر اتفاق افتاده است. حضور و غیاب توامان شده‌اند. چیزی دیگر هم حیات متوالی‌اش را تقدیم می‌کند از دیروز تا فردا آن چیزی که به آن متن می‌گویند و قرار است بین آن‌چه آمده و خوانده و گفته شده با آن‌چه می‌آید و می‌گوید رابطه برقرارکند متنی که شما آن‌را می‌شناسید. این‌جا بحث بر سر متن که نه حتی بر سر چه گفتن و چگونه گفتن هم نیست. صحبت از گستره‌ی آمال و آرزوهاست و حدیث‌های ناگزیرغربت. سخن از تکثر آگاهی‌هایی است که در عین ملازمت، هر یک دنیای خاص خود را دارند و در یک متن باید در رکاب یک رخداد با هم ترکیب شده و سامان بیابند. معرفت یک جنین، معرفت یک عاشق، یک شخص در حال مرگ، شهاب سنگی که باید در انتحاری ناگزیر خویش را مکشوف سازد، اشیا و جانداران درشت و‌ ریزی که حالا درون یک متن و در معرفتی کلی‌تر و متعلق به غیر (وابسته به متن، به شاعر، به مخاطب) به تصویر و حرف در بیایند. این‌ها اگرچه درون یک روایت می‌ریزند و با کمک عناصر دیگر فرم خود را به رخ می‌کشند ولی دچار شی‌شدگی، نمی‌شوند جان دارند (سخت کنش‌مندانه) هیچ‌کدام عامل‌شناسایی شاعر نیستند، معرف هدف و مقصدی خاص نمی‌شوند، از نشانه‌ای دلالت‌گر برای موقعیتی خاص حذر می‌کنند. پس این است که ما با هر رویکردی به این روایت، نقد خود را متوجه‌ی شعر و چگونگیِ بیان آن می‌کنیم نه محتوای علمی آن (نه واژگان ویژه‌ی علومی خاص) علم این‌جا محو روایت است. ببخشید. یعنی باید باشد. علم باید به این موضوع فکر کند که چرا باید روایت شعر را بپذیرد!؟ و می‌تواند فکر کند چرا عالِم۶ می‌تواند نپذیرد. بایدی البته در کار نیست ولی علم این‌جا در ساحت متن محو روایت است علم یا فلسفه یا هر چیز دیگر می‌توانند بدلیل قدرت زبان شاعرانه یعنی تنها حوزه‌ای که موضوع‌اش خودش است- خودشان را در هر کجای الفبای شعر چونان کلمه‌ای و یا حرفی و یا بیشتر… جا بزنند، ببخشید! برای‌شان جا بزنند. این اجازه را ابتدا زبان به آن‌ها، که نه! به خود شعر داده است، که از هر کجای این رودخانه‌ی خروشان (بخوانید روایت) هر چه را که می‌خواهند بردارند اما شعر نمی‌خواهد آن‌چه را که بر می‌دارد عینا منتقل کند. او صافی مخصوصی دارد که باید درباره‌اش گفت‌وگو کنیم. اگرچه این کار را کرده‌اند.

این‌جا بوطیقای سخن است که وجود خود را بر هستی تقسیم می‌کند. روایت است که به تناقض‌های موجود برمی‌خیزد و از نقض اثبات‌ها و امورقطعی می‌گوید. و ما حالا از روایتی می‌گوییم که علم ثابتش نمی‌کند و قرار شد ردش هم نکند اما هست و موجود حی و حاضر.

حامله‌اندم

ریزم

سونوگرافی هم ثابتم نمی‌کند

قسم می‌خورم هستم

ص ۲۰

پس به جایی دیگر خیره شویم:

چیزی نشسته در چیزی

تا نام چیزی دیگر را

از روی راه بردارد

یدالله رویایی

می‌گویند همین‌که ذهن تبدیل به زبان شد روایت آغاز می‌گردد. می‌گویند اگر نظرگاه داشته باشی، روایت داری. اما دیگران هم چیزی دیگر می‌گویند: روایت با انتقال یک کنش از یک کنش‌گر به کنش‌گر دیگر شکل می‌گیرد. این ابتدای زایش روایت است. این مقال در پی تعریف روایت نیست. اما می‌خواهد از ادامه یک ذهنیت عبور کند و از بحث ادراک ساده یک نظرگاه.

پس مقال ثبت یک روایت نیست. مقال مراسله‌ی روایت است با روایت. ترسیم گفتگو است در روایت. حالا این نوشته می‌خواهد گفت‌وگویی باشد میان خود و آن‌چه خود را در راه خوانده. مقال جایی پهن می‌شود که در راه از آن عبور کرده و می‌کند و می‌خواهد فرم‌های دیگر نیز عبور کنند، روایات ناخوانده، گفته‌های لبالب، اما با مرجعی نامعلوم، مقال باردار غیاب است و ملازم روایت، با تفاهم بر این مطلب که روایت کانون تجسم اندیشه در زبان یا اندیشیدن زبان است ما در کتاب یا دفتر شعر در راه خانم شهین‌خسروی نژاد با روایتی سر و کار داریم که هیچ راوی قابل دسترس و موجودی جز زبان ندارد. باید زبان به عنوان تقدیر نشانه‌های آوایی و منزل‌گاه مفاهیم و تصاویر، خود را با منشی شاعرانه به رخ مخاطب بکشد. مرکزیتی نیست. غربت، در کلام و فرم آن رها شده است. متن در نظارت کامل غیاب است. هنوز کسی یا چیزی نیست. اما قرار است بشود (شدن هست) امکان صورت و شکل برای راوی محفوظ است. اما چه کسی سخن می‌گوید!؟ جایی که هیچ، صورت گرفتن خود را مخفی می‌کند. جز زبان چه کسی حرف می‌زند؟ او که در پیشافرم خود و در شکل نوزادی و جنینی‌اش هم روایت‌گر شایسته‌ای است.

می‌ترسم

از شکم مرده مامان

از این همه ریز

ص ۲۴

روایت‌گری که در پیش‌آگهی خویش دست به فرافکنی، جعل، انطباق با محیط مادی و غیر مادی می‌زند، تجسم می‌کند، آرزو دارد، می‌اندیشد، صورت‌های بدیع می‌سازد و خطرها را گوش‌زد کرده و حتی می‌رنجد اما از مخاطب‌اش می‌خواهد که فراموش نکند اساس شدن و زایش، مبتنی بر ضرورت روایت است:

به مامانم می‌گویم

چرا مرده‌ای این‌همه

ماقبل جان گرفتن من

می‌گوید بدنیا می‌آرمت بلبلکم از کتیبه‌ام

از گوشه‌ای از شعر سعدی

ص ۲۵

ما این‌جا با فرمی روبرو هستیم که روایت خود را هماهنگ با برساخته‌های واقعی و مادی و غیر مادی‌اش به خواننده، در گفت‌و‌گویی خود ویژه ارایه می‌دهد.

در خرابه‌های زبان

می‌چرخد در متروک

تنها همین حافظه‌ی جنینی‌ام

خرفت

ص ۶۲

انگار زبان با تمام مفهوم‌اش، یعنی آن‌چه انسان را و ماهیت و تعریف منطقی‌اش را در بر می‌گیرد، راوی متن است به جای تمام آن‌ها که سخن نگفته‌اند (به‌جای تمام اشیا) تمام آمال و غربت‌ها می‌گوید. اصلا از زبانی که باید شکل خاص خود را در گویش‌وری خاص بگیرد، یا تعمیم یابد به گونه‌هایی دیگر می‌گوید.

تنها یک اشتباه کوچک

یک اشتباه کوچک

می‌تواند ماهی‌ام بکند

ص ۳۲

و با نقیضه‌ای که فقط در دل زبان رخ می‌دهد ادامه می‌یابد تا:

از شما متشکرم خالق

من دریا را ترجیح داده بودم

ص۳۲

زبانی که کامل نیست و برای تکمیل‌اش رجوع می‌کند به:

طرح استخوان‌هایم جا مانده بود

برگشتم

تقسیم سلولی‌ام از یادم رفت

ص ۳۸

او در شروع زبان، در جنین و در ابتدای رشد، او در جایی که نقش‌ها باید در دل یک ساختار جای‌شان را بیابند حضور دارد. ببینم او کیست؟!

دوست نداشتم از گرمای تنت بیرون بزنم…

یا

صدایت زده بودم مامان

که صدایم زده بودند مامان

که مامان، مامان مامان گفته می‌شد هی

که مامان در مامان در مامان

ص ۳۹

این‌جا بحث زبان با تکلم انسان نیست، بحث زبان=وجود است. صحبت از اتفاق زبانی است و اتفاق از بینگ‌بنگ آغاز شده است.

تازه دارد به دنیا می‌آید

زمین

راه درازی مانده تا ما

قرار است من ماهی ما قبل تاریخی بشوم

تو فسیل من

ص ۸۷

شاعر، که زبان را از شکل جنینی‌اش با جهان آشنا کرده بود حالا تقدیر روایت را به نفع شعر مصادره می‌کند. به جهان می‌نگرد با زبان اما نه با قید زمان، انعکاس جهان در شعر انعکاس هستی در زبان است. یعنی فضایی که روایت باز می‌کند، دیگر محدوده‌ای خطی از کی‌وکجا نیست، بلکه گستره‌ای هستی‌شناسانه است که موقعیتی تازه در تعادل با مرگ و پس و پیش از تولد و پیش از ایجاد زمین و کهکشان‌ها را در خود پی می‌ریزد و البته هیچ قالبی را هم نمی‌گیرد.

با شهاب سنگ‌ها در حال مسابقه‌ام

تو را دیدم در پشت

آمدی رسیدی گذشتی گم شدی

شاید روزگاری

در خط پایانی

دوباره ببینمت

ص ۸۴

اگر دچار رابطه‌ای بینامتنی بین ماهی‌سیاه‌کوچولو و او شدید زیاد تعجب نکنید. او حالا یک ماهی است. راستی نگفتید او کیست؟!

ریز بودنم

عبورم داده از تور

او که گاهی عقاب‌ها را هدایت می‌کند. در برف به بلوغ می‌رسد. در بیابان‌های سوزان سایه است. و در مرحله‌ی گردآوری خوراک از سی‌مرغ‌ها اطلاعاتی بدست آورده، تنها یک راهنمایی می‌کند.

نه من هنوز

شکار نمی‌دانم

آتش نمی‌دانم

جامه نمی‌دانم

تنها در باکرگی کوه‌ها

بشارت شده‌ام

به شعر

ص ۱۲۹

گاهی در کمربندی از سیارک‌ها، منحرف می‌شود چرخیدنش، به نیمه‌های شب نمی‌داند، در کدام سیاره‌ی تکه‌تکه است او کیست؟! او که در فغان و در غوغاست. برای نمایش موقعیت‌های پس و پشت کلمات حتما کسی هست که در استتار سطرها می‌ایستد تا مخاطب را وادارد که اثر را تا انتها قرائت کرده و برای تامین لذت خود، از آن‌چه نانوشته است سود ببرد. بله از میان سطر، میان سطر یا عرصه جولان غیاب. همان‌جا که رابطه‌ای قدیم و تنگاتنگ با مخفی‌گاه‌های زبان دارد. اصلا اگر در زبان چیزی مخفی نباشد بقا و دوامی در آن نیست. و مخفی‌گاه زبان را تنها شاعران می‌شناسند، خلوت ادبیات ناب آن‌جاست. هنر غربت خود را در این محل گریسته، برهنگی روایت در این مکان است. بگذریم. لابه‌لای سطور چیزی است که اعظم شعر آن‌جاست، همان نانوشته، خط‌سوم شاید…

این قلم برآن نیست که دفتر شعر درراه، در دست و پنجه نرم کردن با زبان به فرایندی از فروپاشی امراجتماعی یا معنا یا هر نوع روایت فرمی دیگری در درون زبان رسیده است و هر کوششی برای با معنا ساختن چنین متنی بی‌نتیجه می‌ماند. اما با توجه به گستره واژگانی و استفاده از واژه‌هایی که کارکرد مفهومی آن‌ها در حوزه‌ی علوم طبیعی قابلیت ارزیابی را داراست و در سخن ادبی بازتاب‌ها و دلالت‌های متفاوتی را عرضه می‌کند و همین‌طور برخورد غریب و اگرچه نه بکر مولف در ارایه اثری چنین، مخاطب را نا گزیر از قرارگرفتن در افق‌های متکثری از معنا می‌کند که کمترین فرآیند آن تاویل‌پذیری و قابلیت خوانشی دیگرگونه است. چرا که هماهنگ با معنا و در فراسوی معنا و در کنار آن جذبه‌ای است، جذبه‌ای که کلمات تسخیرش کرده‌اند.

به هر حال واقعیت زبان در این اثر آبستن هر نوع اتفاق است. حامله‌ی واژگانی که سخت حراف، سخن‌چین و رویا بین‌اند. و هیچ هراسی از مخدوش کردن و یا ارایه صریح و موبه‌موی نمودهای اطراف خود ندارند. نفس سخن خود سخن گوست. خود حامله است، خود جنین است و با نشانه‌های پی‌درپی و متوالی‌ای که از جهان خود می‌گیرد، امکان حلول، جعل و یا برداشت نمونه از نسخه های دیگر را برای خود محفوظ می‌دارد و هیچ ابایی ندارد اگر این عملیات ساختی را به شکل ساده و هماهنگ با زبان روزمره و زبان ارتباطی‌‌ای بیرون از زبان شاعرانه ارایه دهد. مخاطب در این‌جا به دلیل غالب شدن اصل لذت بر اصل وانمایی، راهی ندارد جز پذیرفتن و اعتراف به این مسئله که فرم مطلوب همین است. در آخر باید گفت؛ بعد از این‌همه اتفاقات افتاده و نیفتاده‌ی بی‌صدا ، در راه صدای اتفاقی است که افتاده است. و این قلم شمای مخاطب را به خواندن آن و ادامه‌ی این گفتار رجوع می‌دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت:

۱- چرا علم نمی‌تواند دچار وهم وخیال شود؟ چرا جز امرواقعی و تجربه و اثبات راهی نمی‌رود؟ او به نبودن، نیست، و غیاب بی‌اعتناست. نفی در علم راهی ندارد. چرا که وقتی چیزی نیست دیگر فرضیه و اثبات آن موضوعیت ندارد. رئالیسم‌جادویی زیر چاقوی جراحی نمی‌رود، سورئال در ابزار رادیوگرافی جواب نمی‌دهد. این تنها ادبیات است که گزاره‌هایش مبتنی بر صدق وکذب نیستند و همان‌قدر که می‌توانند بازتاب زندگی اجتماعی باشند همان‌قدر می‌توانند دقیقا صورت مخالف آن را نیز عرضه کنند.

۲- منطق گفتگویی میخائیل باختین – تزوتان تودروف – ترجمه داریوش کریمی – ص ۱۹۰

۳ـ چه کسی از ادبیات می‌ترسد – مجله کارنامه – ش ۴۳ – ص ۲۹ – دیوید کان‌آن – احمد پرهیزی

۴- مولانا – مثنوی معنوی – دفتر ۵ شماره ۳۱۹۸

۵ـ شعر از عمان سامانی

۶- این صحبتِ منِ نویسنده نیست منِ گفتگوگر هایدگر می‌گوید آن‌جا که از تماس نخستین انسان با فوزیس گذشت، به خاطر دوباره نامیدن جهان فرمود: باستانی فکر کنیم نه دانشمندانه!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.