داستانهای بیژن نجدی از منظر زبانشناسی
بهناز صالحی
در سالهای اخیر تمامی حوزههایی که با بیان هنری سر وکار دارند. بر هم تاثیر گذاشتهاند و شیوهها و قواعد بیانی خاص خود را به دیگر شاخههای هنری ارزانی داشتهاند. به عنوان مثال تکنیکهای بیان سینمایی بر آثار داستانی نوشتاری تاثیرگذار بوده است. اگرچه پیش از آن سینما وامدار شیوهی روایت در رمان بوده است. در حوزهی نوشتاری و زبانی نیز شعر و داستان به خصوص در سالهای اخیر بیشاز همیشه به هم نزدیک شدهاند. در حوزهی زبانشناسی آنچه که تاکنون راجع به آن بحث شده است. محورهای جانشینی و همنشینی در زبان بوده است که ما در ادامه به آن بیشتر میپردازیم. براین اساس در واقع در حوزه داستان زبان بیشتر بر محور همنشینی متکی است و در حوزه شعر براساس محور جانشینی. نسبت به کارگیری و استفاده از این دو محور زبان را به زبان شعر و یا زبان داستان نزدیک میکند. ما برآنیم که نشان دهیم در داستانهای بیژن نجدی این اتفاق براساس چه مکانیسمی صورت میگیرد که زبان داستانی او را تبدیل به زبان شاعرانه میکند. هر چند داستان چون شعر سروده نمیشود، اما در آثار نجدی تلفیق شعر و داستان رویکردی را پیش روی مخاطب میگذارد که لذتی دوسویه است. تنها جهاننگری نجدی نیست که پیش به سوی حوزههای شعری دارد؛ با آوردن استعارههای مدام و تشخیصهای بینظیر، بلکه شناخت کامل نجدی از جهان شعر و داستان است که میتواند همزمان لذتی دوسویه را به خوانندهی آثارش بچشاند.
او نویسندهای است که ورای نگاهش دست به کشف ارتباط میان عناصری میزند که از دیده شدن مدامشان، دیده نمیشوند، در واقع مولف به اشیاء و پیرامونش نگاهی کاملاً شاعرانه انداخته، او چیزی را جابجا نمیکند ، دخالتی در واقعیتهای پیرامونش نمیکند. همه تصاویر در واقع پیش روی مولف قرار دارد. او فقط و فقط چون عکاسی حرفهای به گرفتن تصاویر خاص میپردازد. تصاویر در داستانهای نجدی آنقدر خود را به رخ میکشند که مخاطب تمام داستانها را بر پردهی سینمای ذهنش به نظاره مینشیند.
راز موفقیت ویژهی نجدی در تصویرسازی را میتوان برگرفته از کشف زبان ویژهای دانست که به سمت برقراری ارتباط بین محتوا و ساختار در جهت ارائه تصاویر بکر میرود.
زبان نجدی آنگونه متفاوت است که صناعات بدیع ادبی شناخته شدهی زبان فارسی را در خدمت داستان میگیرد.
اگر از منظر زبانشناسی به زبان به کاربرده شده در داستانهای نجدی بنگریم در بعضی از داستانها با متن داستانیای رو به رو هستیم که اگر موسیقی را در آن نادیده بگیریم، شعر است.
شعر و داستان هر دو در حوزهی نوشتاری در بستر زبان است که شکل میگیرند، زبان است که شکل شعر را برای شاعر و داستان را برای نویسندهاش خلق میکند.
مساله زبان در آثار نجدی به کاربردی ادبی و شاعرانه میانجامد تا واقعیتی اجتماعی و زنده. هر زبان از همنشینی واحدهای زبانشناسانه شکل میگیرد یعنی عناصر هر زبان با قاعدههای مشخصی کنار هم قرار میگیرند، همنشینی آواهای خاص میتواند واژه یا واژگان سازندهی گزارهها را بسازد. اما این یگانه خاصیت واحدهای زبانی نیست، آنها میتوانند بنا به قاعدههای مشخص هر زبان جانشین یکدیگر شوند همین منش است که محور جانشینی را به وجود میآورد. (احمدی، ۳۳۰)
براساس همین منش جانشینی و همنشینی عناصر زبان است که کارکردهای مجازی زبان شکل میگیرد. یکی از مهمترین مجازهای زبانی که در آثار ادبی نقش زیادی دارد استعاره است که به شباهت عناصر استوار است و از این رهگذر به قاعدهی جانشینی مربوط میشود، اما مجاز بیان مهم دیگر یعنی مجازمرسل به ترکیب عناصر زبانی استوار است و از این مسیر به قاعدههای همنشینی زبانی مربوط است. (اصلانی، ۲۴)
آنچه در زبان نجدی به حد وفور موج میزند وجود استعارههای بیبدیلی است که در محورهای جانشینی زبان قرار میگیرند. انواع استعاره، تشبیه، تشخیص، فضا سازی، حسآمیزی و تصویر از مهمترین دستاوردهای این زبان خاص است.
از منظر ادبیات فارسی شاید هیچکدام از صور خیال شاعرانه به اندازهی استعاره در آثار ادبی به ویژه شعر اهمیت نداشته باشند و از نظر تحول تاریخی ادبیات یک زبان به طور روشن میتوان دریافت که سرانجام هر تشبیه خوب استعارهای است، یعنی صورت تکاملی و تلخیص شده هر تشبیه زیبا و مورد قبول در باب هنر سرانجام بهگونهای استعاره درمیآید و این تحول تشبیه در جهت تبدیل به استعاره، اگر مواردی استثنایی داشته باشد؛ باز هم به صورت یک قاعدهی عمومی قابل پذیرش است. (شفیعی کدکنی، ۱۱۸)
پس از هر دو منظر ادبیات و زبانشناسی بیان استعاری یکی از ارکان مهم شعریت است که در زبان نجدی مرکزیت یافته.
استعاره را همواره اصلیترین شکل زبان مجازی دانستهاند یعنی زبانی که مقصودش همان نیست که میگوید، زبانی که مقصودش همان باشد که میگوید کلمات را در معنای معیار به کار میبرد، معیاری که برگرفته از رویه معمول گویندگان متعارف آن زبان است و زبان حقیقی نامیده میشود.
زبان مجازی دانسته در نظام کاربرد حقیقی زبان تصرف میکند زیرا بر این فرض متکی است که عبارات هر گاه در معنای حقیقی با یک شی در ارتباط باشند، به شی دیگری نیز میتوان منتقلشان کرد. این تصرف به صورت انتقال، یا « فرابری» درمیآید و هدفش دست یافتن به معنایی جدید، وسیعتر «خاص » یا دقیقتر است. بیشک زبان مجازی معمولاً توصیفی است، و انتقالهایی که در آن صورت میگیرد به چیزی میانجامد که «عکس» یا «تصویر» مینماید. اما اصطلاح «تصویرپردازی» در سخن گفتن از زبان مجازی اساساً بسیار گمراه کننده است زیرا پیش فرض این واژه آن است که در اصل با چشم سرو کار داریم. اما چنین نیست زبان مجازی ممکن است با حس بینایی سر و کار داشته باشد اما ابزار اساسی آن زبان است. (ترنس، هاوکس ص ۱۴) در نتیجه با چیزی بیشتر و فراتر از زبان سرو کار مییابد.
صورتهای مختلف «انتقال» را صناعات ادبی یا انواع مجاز مینامند؛ یعنی «چرخشهای» زبان از معانی حقیقی به سوی معانی مجازی.
عموماً براین عقیدهاند که استعاره انگارهی اصلی انتقالی است که رخ داده؛ بنابراین میتوان آن را اصلیترین «صناعت ادبی» کلام دانست. صناعات دیگر، بویژه سه مقوله سنتی اصلی، معمولا گونههایی از همان الگوی اصلی استعارهاند. (ترنس، هاوکس ص۱۳)
راز موفقیت ویژهی نجدی در تصویرسازی را میتوان برگرفته از کشف زبان ویژهای دانست که به سمت برقراری ارتباط بین محتوا و ساختار در جهت ارائه تصاویر بکر میرود.
الف) تشبیه
در استعاره فرض میشود که انتقال امکانپذیر است یا اصلاً انجام گرفته، اما تشبیه انتقال را پیشنهاد میکند و با استفاده از اداتی چون «همچون» یا «گویی» آن را توضیح میدهد، به طور کلی ساختار {ملازم با} «چون» یا «گویی» در تشبه سبب میشود که رابطه بین عناصر آن { طرفین تشبیه} دیداریتر از رابطهی عناصر استعاره باشند. درواقع تشبیه قوم و خویش فقیر استعاره است. (ترنس ،هاوکس ص ۵۶)
در ادبیات فارسی تشبیه انواعی دارد، که به نمونههایی از آن را در آثار نجدی اشاره میشود:
۱ ـ تشبیه مطلق
چشمهای مثل کتری روی گاز میجوشید (داستانهای ناتمام / یادداشتهای جبهه)
گریه مثل کلید دهان ماهرخ را باز کرده بود. (یوزپلنگانی که با من دویدهاند / خاطرات پاره پاره دیروز)
دهانش مثل ماهی تازه صید شده باز و بسته میشد.(یوزپلنگانی که… / استخری پر از کابوس)
۲ ـ تشبیه حسی ـ تشبیه غیرجاندار به جاندار
مه غلیظ دهکده طاهر را توی مشتش گرفته بود. (یوزپلنگانی …/ سهشنبهی خیس)
یک دایره زرد پای فانوس در حیاط نشسته بود. (یوزپلنگانی… / شب سهرابکشان)
پاییز خودش را به آبی چتر میزد. (یوزپلنگانی… / سه شنبه ی خیس)
۳ ـ استعاره مجمل ـ حذف وجه شبه
گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود. (یوزپلنگانی … که با من دویدهاند / استخری پر از کابوس)
تشبیهی که وجهشبه در آن حذف شده.
آسیه به دیواری پر از باران تکیه داده بود. (یوزپلنگانی… / روز اسبریزی)
پشت پنجرهها پردهای از گرمای بخاری آویزان بود. (یوزپلنگانی… / سه شنبه ی خیس)
تاریکی شب روی تاریکیهای چاه ریخته میشد. (یوزپلنگانی… / شب سهراب کشان )
۴ ـ تشبیه بلیغ ـ حذف مشبهبه و ادات تشبیه
خانم روی دستهای ملیحه ریخته میشد. (یوزپلنگانی…. / سه شنبهی خیس)
با انگشتش آب را سوراخ میکرد. (یوزپلنگانی… / تاریکی در پوتین)
۵ ـ استعاره مکنیه
۵ ـ الف ـ تشخیص ـ نسبت دادن حس بینایی به دیگر حواس
زمستان سفیدی آنطرف پنجره سرمای سفیدش را راه میبرد. (یوزپلنگانی… / سپرده به زمین)
مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد میآمد به مرتضی نشان داد. (یوزپلنگانی…/ شب سهراب کشان )
۵ ـ ب ـ تشخیص ـ نسبت دادن حس شنوایی به دیگر حواس
از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش میرسید. (یوزپلنگانی…/ روز اسبریزی)
صدای تمام شدن روزر را میشنیدم. (یوزپلنگانی…. / روز اسبریزی)
آنچه در آثار نجدی موج میزند وجود تشخیصهای زیادی است که در ادب فارسی و به طور کل ادبیات ملل، صورتهای گوناگون و بیشماری دارد که نمیتوان به دستهبندی آن پرداخت، شاید در کوتاهترین شکل آن همان نوعی باشد که به عنوان استعاره مکنیه قدما از آن یاد میکنند. (شفیعی کدکنی، ص ۱۵۵)
ب ـ مجاز مرسل به علاقه جزء و کل (synechdoche )
در این مورد انتقال به صورت فرابردن جزیی از چیزی است تا جایگزین کل آن چیز شود یا برعکس «ده جفت دست» به جای «چند نفر»
لای دعاهایی که از پشت خشم گریه شدهای شنیده میشد. (دوباره از همان خیابانها/ یک سرخپوست در آستارا)
پ ) مجاز مرسل به علاقه لازم و ملزوم ( metonymy )
در این مورد نام یک چیز منتقل میشود تا جانشین چیزی شود که ملازم با آن است: «کاخ سفید» به جای رئیس جمهور آمریکا؛ تاج به جای پادشاه و… . روشن است که در این فرایند تشخیص نیز دخالت دارد و از این لحاظ ارتباط آن با مجاز مرسل به علاقه جزء و کل بسیار نزدیک است. (ترنس ، هاوکس.ص ۱۵) البته اصل شکلی و زبانی انتقال است که به همهی آنها جان میدهد یا در واقع همگی آنها تابع همین یک اصل هستند اینها انواع استعارهاند.
از سوی دیگر صنعت استعاره تنها به این دلیل وجود دارد که استعارههایی وجود دارند و استعاره تنها زمانی موجودیت پیدا میکند که عملاً در زبان رخ دهد.
«تصویر سازی» که نجدی آن را بسیار به کار برده نیز از انواع استعاره محسوب میشود و کاربردی استعاری دارد. استعاره نوعی عامل شکوه و جانبخشی است.
زیاده روی در کاربرد استعاره ممکن است زبان «متعارف» را بیش از حد لزوم به شعر شبیه کند. (ریطوریقا کتاب سوم؛ ۱۴۰۶ ب )
استعاره یعنی کاربرد «خاص» و «غیرمعمول» زبان. کل زبان به موجب سرشت رابطه انتقالی آن با واقعیت که در بالا ذکر شد اساساً استعاری است. (فلسفه علم بیان )
کارکرد مهم زبانی نجدی در داستانهایش وجود استعارههایی است که جزء زبان شده، او که از محور همنشینی کم کرده و بر محو جانشینی افزوده زبان را در بالاترین سطح کارکرد زبان به رخ کشیده است.
بیشتر استعارههای به کار برده شده در آثار نجدی استعارههایی از نوع استعاره مکنیه یا همان صنعت تشخیص است که به وفور دیده میشود. مثالهایی از مجموعه یوزپلنگانی که با من دویدهاند.
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. (سپرده به زمین )
بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت. (سپ)
جمعه بود پرده اتاق ایستاده بود. (سپ)
آفتاب از مرز خراسان گذشته و روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آنجا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند. (سپ)
زمستان سفیدی، آن طرف پنجره سرمای سفیدش را راه میبرد. (سپ)
آنقدر به صدای تلفن نگاه کرد. (نگاه کردن به صدا – جانبخشی به فعل) (استخر)
بوی باغهای چای از لای یقه باز پالتو به پیرهنش رسید. (استخر)
هوا سرد بود و طعم باران داشت. (استخر)
فنجان از روی میز بلند شد و باغهای چای، اتاق را دور زد. (استخر)
گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود. (استخر)
از پنجره دوباره به پل درازی که خودش را روی استخر انداخته بود نگاه کرد. (استخر)
مثل یک مشت ابر سوار اسب شد. (روز)
گرمایش را به تن اسب میمالید. (روز)
بین سقف و شانههای اسب، پر از ابر شد. (روز)
ابر از شانه تا روی دستهای من پائین آمده بود. (روز)
آفتاب بیگرمای پیش از برف روی زمین افتاده بود. (روز)
کلاهی از دستههای کلاغ روی درختان بود. (روز)
روز خودش را لخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب میمالید. (روز)
هیچ دهکدهای از دور نمیآمد. (روز)
آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود. (روز)
صدای تمام شدن روز را میشنیدم. (روز)
تاریکی شب قطره قطره از یالم میریخت. (روز)
گلهای از اسبهای سیاه تاریکی را هل میدادند و لای درختها میدویدند. (روز)
تاریکی را گاز میزد. (روز)
شب پرزهای سیاهش را به من میمالید. (روز)
صبح نوک پا نوک پا رسید، دهکده، خودش را از تاریکی بیرون کشید. (روز)
دهان اسب پر از صدای دلش بود. (روز)
با انگشتش آب را سوراخ کرده بود. (تاریکی
رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم ساکت بود. (تاریکی)
رودخانه از لنگههای باز در به اتاق آمد. (تاریکی)
باد آرامی که در دهکده و لای درختان راه میرفت، نیمرخ نخنما شده اسفندیار را روی پرده آهسته تکان میداد. (شب)
صبح اطراف آنها تکهای از پرده بود که به اندازه یک دستمال آبی مه گرفتهای داشت. (شب)
هوا بوی برنج تازه سبز شده را داشت. (شب)
طعم آرام نمکی که از روی خزر میآمد روز را پر کرده بود. (شب)
به سکوت پارس کشیدن سگی که در حیاط میدوید گوش کند. (شب)
به صدای آب در لیوان روبرویش نگاه میکند. (شب)
نوجوانی سهراب به پاره کردن آب چشمهها با شمشیر گذشت. (شب)
پیری صورتش، پوست خستهای داشت. (شب)
تاریکی خاکستری اول شب با آنها به طرف خانهها میرفت. (شب)
دستهایش را روی گوش گذاشت تا سکوت سیاه شده باغچه را نشنود. (شب)
یک پنجره خودش را باز کرد. (شب)
مرتضی دید یک مشت نور آویزان، پله پله پائین میآید و تاریکی حیاط برایش راه باز میکند. (شب)
از حلقش صدایی ریخت توی دهانش. (شب)
دایره زرد که پای فانوس در حیاط نشسته بود. (شب)
آن طرف دایره، مرتضی میدوید و تاریکی دور تا دورش بوی عرق زیر بغل او را میگرفت. (شب)
هنوزفردوسی نتوانسته بود برود روی استخوانهای دراز کشیدهاش دراز بکشد.(شب)
سفالهای کارخانه برنجکوبی از پشت همدیگر را بغل کرده بودند. (شب)
بوی چای در گوشههای رف جمع شده بود. (شب)
مرتضی با چشمهای پر از ریزههای نخ ابریشم گفت. (شب)
زیر پوست سید ترحم بهتزدهای جمع شد. (شب)
خونی که از رگهای گردنش بالا میرفت پشت استخوان گلویش ریخت. (شب)
سایه سماور از دیوار بالا رفته بود. (شب)
سایه مرتضی از روی کاشیها میگذشت. (شب)
روشنایی چراغ زنبوری روی چراغها پایه بلور رف تکان میخورد، روی قوریهای بند زده پاره پاره میشد. (شب)
شب روی باران آهستهای خودش را به اذان میزد. (شب)
سرداران روی برهنگی خیس پوستشان دوباره زره پوشیدند. (شب)
راهی تا طوس زیر اسب داشتند. (شب)
انگار پنجره با طناب از آسمان آویزان بود. (چشم)
صدایی که هوا را پاره میکرد. (چشم)
گلدسته مسجد که قد سبزش را کشانده بود تا وسط آسمان و صدای اذانش را به پشت ابر میمالید. (چشم)
بوی دهان او را روی من بریزد. (چشم)
پردهای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق میآمد و پاهای توری خودش را به من میمالید. (چشم)
گاهی یکی از شنبهها را میدیدم که از کوچهای بیرون میآمد و سر میخورد توی یک کوچه دیگر. (چشم)
تاریکی که ریخت. (چشم)
آسفالت خودش را روی زمین میکشید و درازیش را روی چمدان خم میکرد. (چشم)
در آسانسور با صدای گریه باز شد. (مرا)
سر بزرگش که یک پیشانی پهناور تا وسط آن رفته بود. (مرا)
حالا صدا شبیه یورتمه اسبی روی یخ یا شیشه بود. (مرا)
پاهای برهنه از لای مویرگهای مغز سرش میگذرد و به پشت پیشانیش برای پیدا کردن پنجرهای دست میکشد و آهسته پیر میشود. (مرا)
لبهایش بدون لبخند از دندانهایش دور شده بود. (مرا)
صفحه به صفحه در آلبوم راه میرفتند و نمیرفتند. (خاطرات)
در اتاقی پر از بوی خیس قنداق، برنج پاک میکرد. (خاطرات)
گریه مثل کلید، دهان ماهرخ را باز کرد. (خاطرات)
صورتش را مثل آب روی بالش ریخت. (خاطرات)
از پشت سرم صدای گریه گهواره میآمد. (خاطرات)
چند شاخه لخت درخت آلبالو و تکهای از آسمان روی حوض یخزده افتاده بود. (خاطرات)
از پارچههایی که روی طناب رخت آویزان بود بوی تن طاهر میآمد. (خاطرات)
دود از درخت آلبالو بالا میرود. (خاطرات)
آتش کفر میگفت. (خاطرات)
روی دود ورم کرده حیاط به سرفه افتاد. (خاطرات)
حوض مثل مرده سرد بود، پلکان رمق نداشت تا ایوان بالا برود. (خاطرات)
در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود. (خاطرات)
در زمستانی که بوی چرم درشکه میداد. (خاطرات)
سه شنبه خیس بود. (سه)
باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت میبارید. (سه)
دو طرف کوچه پردهای از گرمای بخاریها آویزان بود. (سه)
صدای پاشنه کفشهایش تقریبا میدوید. (سه)
پائیز خودش را به آبی چتر میزد. (سه)
پر از برگ نارنج بود و باران بوی نفتالین ….. (سه)
پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. (سه)
چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمیشنید. داشت میمرد و دیگر نمیتوانست هیچ بارانی را به یاد آورد. (سه)
فقط خاطرهای دور و کمی گرم از کف دست ملیحه، هنوز در چتر بود.( سه)
آبی بلندی از لای انگشتانش میریخت. (سه)
صدای نفس کشیدن تهران به گوش میرسید. (سه)
روی یکی از روزهای آخر پائیز ۱۳۵۷ غلت زد. (سه)
سیاوش روی غرور پیر شده پاهاش ایستاد. (سه)
شیشه کنار صورت ملیحه از تپهها و برج و سیم خاردارها خالی شده.( سه)
آنقدر آسمان پائین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن بردارد و بو کند. (سه)
بیرون از پنجره، بارانی که پائیز برای باریدنش از صبح تا آن لحظه این دست و آن دست کرده بوده. (سه)
باران باصدای پارچه روی چتر میبارید. (سه)
پائیز خودش را به آبی میزد. (سه)
گریهای که باران به باران با او تا خانه پدربزرگ آمده بود. (سه)
پی نوشت :
از آوردن نام داستانها خودداری شده و به ترتیب داستانها در مجموعه یوزپلنگانی که با من دویدهاند.
سپ: سپرده به زمین
استخر: استخری پر از کابوس
روز: روز اسبریزی
تاریکی: تاریکی در پوتین
شب: شب سهراب کشان
چشمها: چشمهای دکمه ای من
مرا: مرا بفرستید به تونل
خاطرات: خاطرات پاره پاره دیروز
سه: سهشنبه خیس
منابع :
- احمدی، بابک؛ حقیقت و زیبایی، چ ۳ ، تهران نشر مرکز، ۱۳۷۵
- احمدی، بابک؛ ساختارگرای و تاویل متن، چ ۳، تهران نشر مرکز،
- اصلانی، محمد رضا؛ استعاره و مجاز در داستان، چ ۱، تهران، نشر نیلوفر، ۱۳۸۵
- هاوکس، ترنس؛ استعاره، فرزانه طاهری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۷
- گرین، ویلفردو…..مبانی نقد ادبی؛ فرزانه طاهری، چ ۲، تهران، نشر نیلوفر،۱۳۸۰
- شفیعی کدکنی، محمدرضا؛ صورخیال در شعر فارسی، چ۷، تهران، نشرآگه، ۱۳۷۸
- شفیعی کدکنی، محمدرضا؛ موسیقی شعر، چ۶، تهران، نشرآگه، ۱۳۷۹
- همایی، جلال الدین؛ فنون بلاغت وصناعات ادبی، چ۱۴، تهران، نشر هما، ۱۳۷۷
- نجدی، بیژن، یوزپلنگانی که با من دویدهاند؛ چ۳، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۰
- نجدی، بیژن، دوباره از همان خیابانها؛ چ ۳، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۳
- نجدی، بیژن، داستانهای ناتمام ؛ چ ۲، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۳